سیاست مداران بندگان

ولایت مدار باشیم...

سیاست مداران بندگان

ولایت مدار باشیم...

شهادت حضرت زهرا سلام الله تسلیت باد

به منا سبت ایام شهادت هستی هستی حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیه اشعار آیینی را برای شما فراهم کرده ام .برای مطالعه آثار به ادامه مطلب بروید... التماس دعا




ًٍُِ

سید حمیدرضا برقعی

چشم وا کن احد آیینهء عبرت شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد
با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

 یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند
همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند
جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده ٬در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند
جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون
آنچنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحهء گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: اینبار به پایان سفر می گویم
" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است
کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدارا اما...
گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر اینبار کمر بسته به انکار علی
ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد
در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد





سودابه مهیحی

رسیده اند صمیمانه مهر و ماه به هم
دو چشم عاشقشان زل زده است- آه- به هم

چه شاکرند به درگاه عشق از اینکه
رسیده اند به پیوندِ دل بخواه، به هم

به عشق می اندیشند با دو دیده تر
به راه راست، به دوریِّ از گناه، به هم

به اینکه عهد ببندند و سخت، دل بدهند
برای بودن تا انتهای راه، به هم

چه مؤمنانه خدا را به شکر می خوانند
دو تا کبوتر معصوم با نگاه به هم

شب است اما روشن تر از سپیده صبح
بدل شده است چه زیبا شب و پگاه به هم

گشوده شد در فردوس و رهسپار شدند
دو قلب پاک بهشتی به حجله گاه، به هم



قاسم نعمتی

پس مزن یار مسیحا دل بیمار مرا
آنقدر گریه کنم تا بخری بار مرا

قدر یک عمر فقط گریه بدهکارم من
کرمی کن بپذیر عمر بدهکار مرا

پهن کردم سرراه تو بساطی دل شب
تا که رونق دهداحسان تو بازار مرا

پرده پوشی تو پایم به حرم وا کرده
به کناری نزدی پرده اسرار مرا

گردنی کج سر پایین به پناه آمده ام
شود آیا سروسامان بدهی کار مرا

آمدم تا که بگویم به خودم بد کردم
تا که اسباب شفاعت کنی اقرار مرا

آخر کار شده شوق شهادت دارم
پس به تاخیر میانداز تو دیدار مرا

خاک جبهه چقدر بوی وصالت دارد
کاش پاسخ بدهی خواهش و اصرار مرا

ناز دلدار کشیدن تن بی سر خواهد
بین جبهه بنگر شاهد گفتار مرا

حال مهمان شده ای....وقت پذیرایی ماست
بشنو این روضه بین در ودیوار مرا

مادرت پشت در افتاد و صدازد پسرم
باتن سوخته جان داد و صدازد پسرم



حق نعمت نتوان کرد ادا رحمان را
 که عطا کرده به ما آینه قرآن را

تربیت یافته مکتب وحی نبویست
 قوت مدحت او نیست مدیحه خوان را

آسمانها و زمین روشنی از او دارند
عرشیان خیره شوند این شجر رخشان را

بحجت قلب نبی کوثر جوشان رسول
عطر سیبی که معطر بکند رضوان را

در عبادات نبی، وقت مناجات علی
افق معرفتش خیره کند انسان را

کیست آزاده تر از بانوی تقوی و عفاف
که شکوهش شکند شاکله شیطان را

مرحم زخم پدر بود به پیکار احد
باید از فاطمه آموخت چنین عرفان را

معجز فاطمه آن نیست که با دست دعا ***
رد طوفان کند و حکم کند باران را

معجز فاطمه آن است که با تیغ بیان
خوب منکوب کند سلطنت طغیان را

هست روشنگری فاطمه اعجاز بزرگ
نیست داعیه انکار چنین رجحان را

بندگی کرد خدا را به همه ابعادش
او که آموخت به ما بندگی منان را

مادر ما نه فقط شیعگی آموخت به ما
بهر این شیعه شدن داد به ما امکان را

قدر کوثر نکند درک مگر همتایش
جز علی شرح نشاید که کند برهان را

وصف صدیقه کجا و سخن ناقص من
واگذارید به ابرار چنین میدان را

بهتر آن است دم از خطبه جانانه زنیم
تا که تطهیر کند بارش کوثر جان را

*** *** ***

کیست تا فهم کند درد و غم پنهان را
یا که مرحم بنهد زخم دل سوزان را

همه دیدند که برخواست به عزم مسجد
انسیه همره خود خواند بسی نسوان را

خاطر شهر پر از خاطره احمد شد
تا که انداخت ردا قامت نور افشان را

تا لبش خطبه به نام ازلی کرد شروع
ملک از هر سخنش برد دُر غلتان را

جان فدای کلماتش که به شیوایی محض
اول خطبه کند حمد و ثنا سبحان را

سخنانش به فصاحت همه پیغمبر وار
اینچنین کرد تصرف دل هر انسان را

ایها الناس! بدانید که من فاطمه ام
که خدا داده به ما عزت جاویدان را

جاهلیت چه شد از یاد شما شد .مردم!
پشت کردید چرا قافله رضوان را

ای غدیر آمدگان! قصه بیعت باقی است
با چه عذری بشکستید چنان پیمان را

چه شد آن روحیۀ رزم و سلحشوریتان
نام و نان برده مگر از دلتان فرقان را

با شمایم! مگر این آیه فراموش شده
که اولوالامر سزاوار بود فرمان را

نه علی بود که با فتنه گران می جنگید؟
 تا فراگیر نبینید دگر طوفان را؟

من به تکلیف الهیم عمل خواهم کرد
میکشم باز بر این فتنه خط بطلان را

به شکوهش، به جلالش، به قیامش سوگند
خطبه اش ریخت به هم دایره امکان را

*** *** ***

باز تجدید کنم مطلع این عنوان را
بازخوانی کنم این دفتر و این دیوان را

راستی فاطمه از ما چه توقع دارد؟
نقش ما چیست در این خطبه، بدانیم آن را

نه، روا نیست که از فاطمه گوئیم ولی
درد او را نشناسیم و غم دوران را

ذاکران! این همه اندوه به عالم اما
واژه هامان همه گفتند فقط هجران را

شاعران! از خط و خال این همه گفتیم ولی
شعر امروز نزیبد مژه و مژگان را

قلم امر به معروف بگیریم به دست
مگر از جامعه بیدار کند وجدان را

بیش از اینها نشویم از شهدا جا مانده
درد امروز بصیرت طلبد درمان را

شیعه فرزند زمان است خدا می داند
 برنتابد ستم کفر و تب کفران را

شعر بیداری اسلامی امروز این است:
امت فاطمه! دریاب مسلمانان را

هست آزادی بحرین چنان خرمشهر
کیست رزمنده جانباز چنین میدان را

ای خوش آن نغمه که آهنگ جهان آرا بود
 خیز، سربند ببندیم همه گردان را

به خدا وعده پیروزی مولا حتمی است
شیعه تا قلب اروپا ببرد طوفان را

باز هم میکده عشق به پا خواهد شد
 ساقی از جام ولا جرعه دهد رندان را

باز هم سفره ای از کرب و بلا پهن شود
شهد شیرین شهادت رسد این عطشان را

((مادر!امروز دلم یاد شهیدان کرده است
 یاد آن طایفۀ پیش خدا مهمان را

دوستانم همه رفتند و نبردند مرا
چه کنم من؟ چه کنم این غم بی پایان را؟

جای شکر است خدا را ز دم روح الله
 که سپرده به مسیحا نفسی بستان را

رهبر نهضت ما شکر خدا زهرائیست
نفس نافذ او اوج دهد ایمان را

پسر فاطمه هم ارث بَرَد از مادر
روح امید دمد مملکت سلمان را

بس جوادی و حسینی است ولی نعمت ما
به رضا می سپرد سال به سال ایران را

بی ولایش نکند دم ز عدالت بزنیم
دست، هیهات، رهانیم چنین دامان را

ما همه گوش به فرمان تو هستیم علی
بی قراریم نثار تو کنیم این جان را

دست زهراست نگهدار علمداری تو
تا به مهدی برسانی عَلم قرآن را

ای فروزنده تر از تابش خورشید، رُخت
جلوه کن بر من و بگشای لب خندان را



اختر

آیت الله وحید خراسانی


اى بلند اختر که ناموس خداى اکبرى
عقلِ کل را دخترى و علمِ کل را همسرى

زینت عرش خدا پرورده دامان توست
یازده خورشید چرخ معرفت را مادرى

آن که بُد منّت وجودش بر تمام ما سوا
گشت ممنون عطاى حق که دادش کوثرى

تاج فرق عالم و آدم بود ختم رسل
بر سر آن سرور کون و مکان تو افسرى

از گلستان تو یک گُل خامس آل عباست
اى که در آغوش خود خون خدا مى‌پرورى

مقتداى حضرت عیسى بود فرزند تو
آن چه در وصف تو گویم باز از آن برترى

در قیامت اولین و آخرین سرها به زیر
تا تو با جاه و جلال حق، ز محشر بگذرى

بر بساط قرب بگذارد قدم چون مصطفى
تو بر او هستى مقدم، گرچه او را دخترى

کهنه پیراهن چو بر سر افکنى در روز حشر
غرقه در خون خدا برپا نمایى محشرى

با چه ذنبى کشته شد مؤوده آل رسول
بود آیا اینچنین، أجرِ چنان پیغمبرى

قدر تو مجهول و مخفى قبر تو تا روز حشر
جز خدا در حق تو کس را نشاید داورى




رزق بالا

علی اکبر لطیفیان

نشسته ام بنویسم که بال یعنی تو
عروج کردن سمت کمال یعنی تو
نشسته ام بنویسم تصورت، هیهات
فراتراز جریان خیال یعنی تو
محبت تو همان آیینه است و مهرت آب
تو آب و آیینه پس زلال یعنی تو
ز برگ های تو بوی رسول می آید
گل محمدی بی مثال یعنی تو
مسیر رد شدنت را کسی نگاه نکرد
جمال زیر نقاب جلال یعنی تو

تو نور و نورٌ علی نور و خالق النوری
تو از تصور خاکی نشین ما دوری

تو آن دعای رسولی که مستجاب شدی
برای خانه ی خورشید آفتاب شدی
یگانه دختر احمد شدن مراد نبود
برای ام ابیهایی انتخاب شدی
تو مرتضی نشده این همه صدا کردی
تو مصطفی نشده صاحب کتاب شدی
علی به پای تو شد ذره ذره آب و سپس
تو هم به پای علی ذره ذره آب شدی
تو عادلانه ترین فیضی و دوتا نه سال
نصیب روح نبی و ابو تراب شدی

تو آفتاب رسولی و آسمان علی
تو روح سینه ی پیغمبری و جان علی

شب سیاه بگیرد تمام دنیا را
اگر ز خلق بگیرند نام زهرا را
هزار سال به جز آستانه ی کرمت
نبرده ایم در خانه ای تمنا را
ز روی عاطفه خوابت نمی برد شبها
اگر روا نکنی حاجت گداها را
قرار نیست به نان مدینه لب بزنی
ز سفره ات نگرفتند رزق بالا را
برای آنکه مقام تورا نشان بدهند
نموده اند فراهم بساط فردا را
دل رسول خدا را اسیر درد مکن
مگیر از سخن خویش لفظ «بابا» را

بگو پدر که نبی را حیات میبخشی
ز درد و غصه دلش را نجات میبخشی

زمین بدون نگاهت تب بهار نداشت
شبیه کوه بلندی که آبشار نداشت
بعید نیست ببخشی همه قیامت را
نمیشود ز تو اینگونه انتظار نداشت
دعای پشت سر تو مراد مولا بود
وگرنه هیچ نیازی به ذوالفقار نداشت
بهشت،منزل توست این همه طلب دارد
وگرنه هیچ کسی با بهشت کار نداشت
دوازده نخ وصله به چادرت دیدند
به ساده زیستیت عمر روزگار نداشت
همه جهیزیه ات بود چند ظرف گلین
تجملات برای تو اعتبار نداشت

شب عروسی خود یاد قبر افتادی
شکوه رخت نو ات را به سائلی دادی

بهشت هستی و عطر معطری داری
همیشه آب و هوای مطهری داری
به نیمی از نفست انبیا بزرگ شدند
تو از قدیم دم ذره پروری داری
صحیفه ی تو تماما تنزل وحی است
از این لحاظ تو قرآن دیگری داری
یتیم مکه بدهکار مهربانی توست
تو گردن پدرت حق مادری داری
یگانه علت غایی خلقتی زین رو
تو با تمامی خلقت برابری داری

ظهور ظاهرت انسان و باطنت حوراست
ولایتی که تو داری ولایت کبراست

نبینم از نفست آه آه میریزی
شبیه برگ گلی گاه گاه میریزی
تو دست و سینه و پهلو می آوری داری...
به پای شیر خدایت سپاه میریزی
میان اینهمه درگیری ای شکسته غرور
به دست بسته ی مولا نگاه میریزی
چقدر فکر حسینی به فکر گودالی
چقدر اشک بر این بی پناه میریزی
صدای کشته ی گودال را بلند مکن
به گیسویی که کف قتلگاه میریزی




شرط

مجتبی صمدی

تا آنزمان که گردش این روزگار هست             تا آنزمان که روز وشبی برقرار هست

کم یا زیاد بسته به میزان لطف حق               پای پیاده عشق به هر دل سوار هست

وقتی گدا شدن به در دوست عاشقیست       پس درتمام عمر به هر لحظه کار هست

ما ظاهرا اگر چه خدارا ندیده ایم                    اما یقین که جلوه  آیینه دار هست

یک گل رسید ومعنی ضرب المثل شکست      یک یاس آمده که همیشه بهار هست

                         یک برگ یاس با همه عالم برابر است

                         معنی یاس یک کلمه هست ومادر است

هرکس که مادر است دو عالم برای اوست       بام بهشت نقطه پایین پای اوست

مادر شدن برای دو عالم شرافتی است        بردختری که گفته پدر هم فدای اوست

اوقبل خلفت آمده قبل از همه رود              سوی بهشت باغ گلی که سرای اوست

شرط وشروط خلقت دنیاست فاطمه           این میل باطنی عمیق خدای اوست

آمد کسی که بین قنوت شبانه اش          همواره اسم یک یک همسایه های اوست

                            تصویر خالصانه ذکر ودعاست او

                            همسایه همیشه قرب خداست او

زهرا فقط برای خودش آرزو نکرد                 شرح خودش برای کسی مو به مو نکرد

چون پیرمرد کور زمینی زیاد بود                  خود را برای مردم این خاک رو نکرد

حتی انار را به بهانه طلب نمود                  او جز هدایت همگان جستجو نکرد

او دختر پیمبر و یک مملکت مقام                 اما به غیر ساده مداری که خو نکرد

یکبار هم نشد که علی شرمگین شود        از بس زخواهش دل خود گفتگو نکرد

                             این گفته گفته ولی ا... اعظم است

                            او مثل اسوه حسنه بهر مردم است

وقتی که بود خوبی او بی حساب بود           وقتی که رفت آمدنش در حجاب بود

او یک سری به عالم مازد وزود رفت             دنیا شد ابر تیره و او آفتاب بود

درک مقام فضه او هم نشد نصیب               درک مقام او که خودش یک سراب بود

ساییده عرش سر به زمین وقت سجده اش    ام العبادت او وعلی بوتراب بود

باغ فدک گرفت و به حق خودش رسید           زهرا همیشه اهل حساب و کتاب بود

او از شبی که زندگی اش ساده پا گرفت       انفاق کرد و اهل مسیر ثواب بود

                      ما  درکمان به این همه معنا نمی رسد

                      ما  دستمان به رتبه زهرا نمی رسد

او کوثر است و چشمه دریاترین خم است    نوراست ونوربخش سپهر است وانجم است

پیدا تر ازهمه شد وبین بزرگی اش           در لابلای ثانیه های زمان گم است

از آب و خاک مهریه او جوانه زد            هر دانه ای که بر سر هر خوشه گندم است

مصرف نکرد غیر خودش درمسیر حق       زهرا تمام مرتبه الگوی مردم است

از خود گذشت تا که ولایت علم شود       زهرا بپای دین خدا مثل اهرم است

                               دین خدا زهمت او جان گرفته است

                             زن با نگاه فاطمه عنوان  گرفته است

زیباترین نمایش تابان روزگار                زهراست آنکه مانده در اذهان روزگار

یک قطره از عنایت زهرا نمی شود        براین زمین کرامت باران روزگار

این سالها که آمد و رفته است همچنان    زهرا بود بزرگ بزرگان روزگار

یعنی چرا بزرگی زهرا غریب ماند           باید سؤال کرد زدیوان روزگار

 باید سؤال کرد چرا درب خانه سوخت     از منتقم در آخر وپایان روزگار

                        باید کسی بیاید و غم را دوا کند

                       بارمز نام فاطمه قرنی بپا کند




ابری ترین باران

مهدی نظری

زهرا بهانه ایست که عالم بناشود            
اوآمده که مادرآئینه هاشود
اوآفریده گشت که یک چند مدتی                
نورخدابروی زمین جابه جاشود
او از خدا رسید به پیغمبرخدا                     
تاقفل پلکهای شده بسته واشود
اوآفریده شدکه دراین روزهای سخت          
زهراشود علی شود ومصطفی شود
اومادرتمامی دلهای حیدریست                 
باید که کفو فاطمه شیرخدا شود
هرکس مگرکه مادرمعصوم میشود           
اوآمده که مادرکرببلا شود
زهرااگرنبود چگونه به عالمی؟               
صدهاروایت ازمی کوثرعطا شود
بی اذن فاطمه کسی اصلاً اجازه داشت؟    
برروی خاک و اوج فلک پیشوا شود
ای خوش بحال آنکه درآن لحظه حساب     
باانتخاب مادری اوسوا شود
مادرسلام روزظهورت مبارک است        
لعنت برآنکه منکر صدق شماشود

ماراگدای خانه لطفت حساب کن            
مارابرای نوکریت انتخاب کن

مادرتویی که قدرشما بی نهایت است       
هرجمله توشامل صداروایت است
درهرکجا که نام شما ذکرمی شود              
تفسیر پایداری و صبر و صلابت است
جبریل با هزار ملک ریزه خوار توست      
سوگندخورده هرشبه اینجا ضیافت است
هرکس مقام نوکریت را فروخته            
جان حسین و جان حسن بی لیاقت است
تاریخ ثبت کرده که این جان نثاری ات    
بهرعلی نمونه اصل ولایت است
سلمان زخاک خانه تورزق می گرفت       
این است روز و شب همه کارش ارادت است
شاگرد برترین تو والله زینب است        
تندیس عفت است خداوند عصمت است

ازگردچادرت همه عالم درست شد         
صدهاهزاربیرقُ پرچم درست شد

خورشید سبز نیمه شبِ انتظار،تو             
شیرینی همیشه فصل بهار،تو
ابری ترین هوای توسجاده های شب      
هروزتا به شب نفس روزه دار،تو
ماهرچه هست ازتو و لطفت گرفته ایم       
تاروزحشر پیش خدا اعتبار،تو
ما با علی امام توهم رأی می شویم         
هردم برای شیر خدا ذوالفقار تو
آن روزکه تمامی مردم پیاده اند           
برروی ناقه های بهشتی سوار،تو
آنجابرای اینکه شفاعت شویم ما          
حتما دودست ساقی خود را بیار،تو
محشربه نام پاک تو محشور می شویم     
بی اذن تو زدرب جنان دور می شویم
توآمدی که درشب دلها قمرشوی        
درسینه شکسته دوران گُهرشوی
تو آمدی که قامت دین رابه پا کنی         
برشاخه های نخل ولا برگ و برشوی
توآمدی که سوره کوثربیاوری         
تو آمدی برای علی بال و پرشوی
توآمدی که مادری ات رانشان دهی    
توآمدی که مادر کل بشرشوی
معنای اصل ام ابیهافقط تویی           
توآمدی که باعث فخرپدرشوی
توآمدی که در دل دریای شعله ها      
مثل کتاب سوخته ای شعله ور شوی
توآمدی که برلب سادات روز و شب     
شعربلند مادرم میخ درشوی
توآمدی که باطن شهری عیان شود    
توآمدی که شاهد مرگ پسرشوی

من که برای مدح توچیزی نداشتم      
تنها قلم به صفحه قلبم گذاشتم



خیرالعمل

یوسف رحیمی

زهرا همان که در سحر آفریدنش
گفته خدا تَبارَکَ بر وجه أحسنش
زهرا همان که عطر خداوند می وزد
هر روز پنج مرتبه از باغ سوسنش
هر صبح در طواف ملائک به دور او
معراج می چکد ز تماشای گلشنش
زهرا همان که بر دل پیغمبر خدا
جان دوباره می دهد از شوق دیدنش
از ابتدای خلقت خود از همان ازل
دارد نگین عشق علی را به گردنش
دیگر از این چه مرتبه ای با شکوه تر
باشد بزرگ کرب و بلا طفل دامنش
«حَتَّی تَوَرَّمَتْ قَدَمَاهَا» حکایتی ست
از عاشقانه های سحرهای روشنش
بی شک منا و مکه دگر محرمی نداشت
پنهان نبود اگر ز نظر خاک مدفنش
روز حساب توشه‌ی ما عشق فاطمه ست
ما را بس است خوشه ای از فیض خرمنش

شرح فضائلش همه عین عبادت است
تکریم پایداری و حلم و شهادت است

آمد که روشنی بدهد آفتاب را
بخشد به چشم تار جهان نور ناب را
باران و رود و چشمه‌ی و دریا به نام اوست
مهریه اش نموده خداوند، آب را
اصلاً تمام جنت و دوزخ به دست اوست
داده به او شفاعت روز حساب را
با شرط حب فاطمه و آل فاطمه
پاداش می دهند قیامت، ثواب را
از سرّ نام فاطمه این نکته روشن است
برداشته خدا ز محبش عذاب را
با آیه های روشن عمر شریف خود
تفسیر کرد سوره به سوره کتاب را
حتی به پیش سائل اعمی محال بود
بردارد از مقابل چهره نقاب را
بی حرمتی به ساحت قدسی فاطمه ست
هر کس که زیر پا بگذارد حجاب را

آری برای فاطمیون این وقار ماند
با نور چادری که از او یادگار ماند

هر دختری که اُمّ أبیها نمی شود
هر مادری که مادر دنیا نمی شود
نور تمام عالم امکان به روی هم
یک جلوه نور چادر زهرا نمی شود
وقتی که اختیار دو عالم به دست اوست
محشر بدون فاطمه بر پا نمی شود
یعنی که بی ولایت او هیچ طاعتی
اذن ورودِ جنت الاعلی نمی شود
فردا به قله های سعادت نمی رسد
هر کس دخیل چادر زهرا نمی شود
حبل المتین شیعه نخ جانماز اوست
بی او گره ز کار کسی وا نمی شود
می افتد از نگاه پر از مهر فاطمه
هر کس فدائیِ ره مولا نمی شود
دینی که رفت سمت تزلزل پس از نبی
بی انقلاب فاطمه احیا نمی شود

آغاز کرد یک تنه، تنها، قیام را
معلوم کرد حرمت خون امام را

وقتی که هست چهره‌ی حیدر مطاف او
در خانه است مسجد او اعتکاف او
آئینه شد که جلوه کند عصمت خدا
معنا گرفت روح عفاف از عفاف او
چرخ تمام کون و مکان سنگ آسیاش
سر رشته‌ی زمین و زمان در کلاف او
در پیش چشمهاش چه دنیا حقیر بود
بوده به بوریا و سفالی کفاف او
چیزی نخواست فاطمه از ثروت جهان
یعنی بس است پیرهن دستباف او
جلوه گر نهایت ایثار فاطمه ست
انفاق خالصانه‌ی شام زفاف او
آن بانویی که سایه‌ی او را کسی ندید
یک روز شد مدینه محلّ مصاف او
وقتی که دید بسته شده دست کعبه اش
آمد به کوچه جان بدهد در طواف او

از چشم اهل فتنه گرفته ست خواب را
معلوم کرد معنی فصل الخطاب را
 
باغ حضور غرق گل یادِ فاطمه ست
روح نماز و مسجد و سجاده فاطمه ست
تنها مدینه نه، همه‌ی عالم وجود
روشن ز سجده های سحرزاد فاطمه ست
آنکس که در نهایت اخلاص و بندگی
ایمان به پای چادرش افتاده فاطمه ست
آن بانویی که بعد نبی با حماسه اش
درس وفا به اهل ولا داده فاطمه ست
قبرش اگرچه شمع و رواقی نداشته
قم، تا ابد مدینه‌ی آباد فاطمه ست
یعنی به پای بوسی آئینه اش بیا
آه این ضریح پنجره فولاد فاطمه ست
هستی ماست نوکری اهل بیت او
خیرالعمل محبت اولاد فاطمه ست
این انقلاب جلوه ای از انقلاب اوست
بی شک «امام» هدیه‌ی میلاد فاطمه ست

این انقلاب فاطمی است و حسینی است
با رهبری که آینه دارِ خمینی است



خانه ساده

سید علی اصغر علوی

می توان جان را به نام روشنش تطهیر کرد
آیه‌ی تطهیر را خواند و از او تفسیر کرد

در تب و تاب وضویش می خروشند آب ها:
"آب را با آب آیا می توان تطهیر کرد؟"

خانه اش ساده است اما می شود در سادگیش
چند معصوم خدا را در دلش تصویر کرد

می توان با ذکر تسبیحش چه راحت یک شبه
سفره های خالی از عرفان خود را سیر کرد

هر که باشی باز با مادر به جایی می رسی
باید این را با حسین فاطمه تعبیر کرد

هم علی زهراست هم زهرا علی، پس می توان
یا علی گفت و ز راه فاطمه تقدیر کرد



شنیده می شود...

سید حمیدرضا برقعی

شنیده می شود از آسمان صدایی که...
کشیده شعر مرا باز هم به جایی که ...
نبود هیچ کسی جز خدا، خدایی که...
نوشت نام تورا، نام اشنایی که ـ

پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد
و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد

نوشت فاطمه، شاعر زبانش الکن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد
نوشت فاطمه تکلیف نور روشن شد
دلیل خلق زمین و زمان معین شد

نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است
غزل قصیده ی نابی که در ازل گفته است

نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد
ز درک خاک مقام فراتری دارد
خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد
درون خانه بهشت معطری دارد

پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت
برای وصف تو از عرش واژه بر می داشت

چرا که روی زمین واژه ی وزینی نیست
و شأن وصف تو اوصاف اینچنینی نیست
و جای صحبت این شاعر زمینی نیست
و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست

خدا فراتر از این واژه ها کشیده تورا
گمان کنم که تورا، اصلا آفریده تورا

که گرد چادر تو آسمان طواف کند
و زیر سایه ی آن کعبه اعتکاف کند
ملک ببیند و آنگاه اعتراف کند
که این شکوه جهان را پر از عفاف کند

کتاب زندگی ات را مرور باید کرد
مرور کوثر و تطهیر و نور باید کرد

در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود
و وصف مردمش الهاکم التکاثر بود
درون خانه ی تو نان فقر آجر بود
شبیه شعب ابی طالب از خدا پر بود

بهشت عالم بالا برایت آماده است
حصیر خانه ی مولا به پایت افتاده است

به حکم عشق بنا شد در آسمان علی
علی از آن تو باشد... تو هم از آن علی
چه عاشقانه همه عمر مهربان علی!
به نان خشک علی ساختی، به نان علی

از آسمان نگاهت ستاره می خواهم
اگر اجازه دهی با اشاره می خواهم-

به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم
کنار شعر دو رکعت نشسته بنویسم
شکسته آمده ام تا شکسته بنویسم
و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم

به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادری کن و اینبار هم اجازه بده

به افتخار بگوییم از تبار توایم
هنوز هم که هنوز است بی قرار توایم
اگر چه ما همه در حسرت مزار توایم
کنار حضرت معصومه در کنار توایم

فضای سینه پر از عشق بی کرانه ی توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست



احساس معجر

علی اکبر لطیفیان

پرواز می دهیم که بال و پرت کنیم
معراج میبریم که پیغمبرت کنیم
دیگر بس است خلوت چله نشینی ات
وقتش رسیده است مقرب ترت کنیم
دست گل قدیمی خود را از این به بعد
دست تو می دهیم که تاج سرت کنیم
حالا نماز شکر بخوان فدیه ای بده
تا صاحب زلال ترین کوثرت کنیم
میخواستیم فرق کنی با پیمبران
می خواستیم آینه ی دیگرت کنیم
این سیب را بگیر و برای خودت ببر
وقتش شده است فاطمه را دخترت کنیم
شایسته است ‍‍؛ با پدر فاطمه شدن
از خانواده ی پسری ابترت کنیم

می خواستیم نسل تو زهرا نصب شود
ضرب المثل برای عجم تا عرب شود

خورشید ، آفتابی انوار فاطمه است
صبحی اگر که هست بدهکار فاطمه است
آیینه اش سه مرتبه خود را ظهور داد
پیغمبر و علی همه تکرار فاطمه است
هر جلوه ای که جلوی نوری نمی شود
زهرا شدن فقط و فقط  کار فاطمه است
شام زفاف پیرهن کهنه می برد
این تازه اولین شب ایثار فاطمه است
فردا اسیر دست جهنم نمی شود
امروز هر کسی که گرفتار فاطمه است

زهرا اگر نبود ولایت نداشتیم
گمراه می شدیم و هدایت نداشتیم

زهرا بنا نداشت خودش را بنا کند
می خواست ، بنده باشد و یا ربنا کند
مثل علی عروج نمازش امان نداد
اصلا به پای پر ورمش اعتنا کند
تا که مدینه از گل توحید پر شود
کافی است در قنوت، خدا را صدا کند
طبق روال هر شب جمعه نشسته تا ...
قبل خودش سفارش همسایه را کند

دستی که پیش خانه ی زهرا دراز نیست
در شرع بر جنازه ی آنکس نماز نیست

او آمد و خزان زمین را بهار کرد
بر شاخه های شکوفه ی عصمت ، سوار کرد
آیا بدون مهر مناجات فاطمه
می شد به سجده کردن خود افتخار کرد ؟
وفتی شب زفاف ، پیمبر رسید و بعد
بین علی و فاطمه ، تقسیم کار کرد
خوشحال شد تمامی احساس معجرش
وقتی رسول ، فاطمه را خانه دار کرد
آن هم برای حاجت مسکین شهر بود
روزی اگر ز حادثه میل انار کرد
اخلاص پینه هاش همیشه زبانزد است
از بسکه دست فاطمه در خانه کار کرد
وقتی تمام قاطبه ها بی حماسه بود
خود را خمیده کرد ولی ذولفقار کرد
پس می شود برای عوض کردن زمان
نوآوری فاطمه را اختیار کرد

بی فاطمه که شیعه شکوفا نمی شود
شیعه مرید دشمن  زهرا نمی شود

دنیا ندیده است سفرهای این چنین
جز در هوای فاطمه پر های این چنین
دیروز می شدند درختان بدون سر
امروز می دهند ثمرهای این چنین
سر می دهیم و منت یاغی نمی کشیم
همواره سر خوشیم به سر های این چنین
دارد بساط کفر زمین جمع می شود
پیچیده در زمانه خبرهای این چنین
اصلا بعید نیست رو کند به ما
از مادر ی چنین و پسرهای این چنین
لبنان مگر چه داشت به جز نام فاطمه
آری عجیب نیست ظفرهای این چنین

دلهای ما همیشه پر از  یاد فاطمه است
این سرزمین قلمرو اولاد فاطمه است



غزل غزل باران

سیده فخرالسادات موسوی

به قصه های یکی بود  و هیچ ... های نبود
غزل ،ترانه ،قصیده ،غزل - ترانه ، سرود
 
و زیر سقف بلند ِ بنفش -آبی ، سبز
کسی دوباره برایم کشیده رنگ کبود

و لاله ای به چهل غربت ، آشیانه گرفت
و چادری که شکسته غرور و کبر یهود ...

به برگ برگ صحیفه ، غزل غزل باران
از آسمان نگاهش ، چکیده یاس آلود ... !
 
کجای عهد ِ سقیفه  شکفته  نیلی  ِ تو
کجای بیت حزینت ، میان ِ آتش و دود -

شکست سینه ی یاسین و آیه ی تطهیر ؟
خمید سوره ی کوثر و « هل أتی»  به قعود ؟

و « ما أفاءَ اللهُ ... » ،  و گریه های فدک
و قالَ : « إنَّ الإنسانَ ، لربهِ لکنود »
 
تمام آینه ها رو به قبله اند  اما ...                    
ببین  که  قبله نشسته برای تو به سجود ... !

اگر شکسته کبوتر  و آسمان زخمی ست
برای چشم  نجیبت ، فقط برای تو بود

قنوت پنجره ها هم برای باران ست
که پشت کوچه،نشان های  غیبت است و شهود
 
برای تو که نگاهت  طلوع خوبی ها ست
منم کسی که : سه نقطه ، « منم کسی که نبود...»!


شانه ی مسیح

جواد محمد زمانی

خشکانده بود رایحه ی باغ سیب را

دستی که بسته بازوی مرد نجیب را

از دست داده اند ز گلهای پیرهن

یعقوبهای عاطفه صبر و شکیب را

با پای خسته ندبه ی خود تا بقیع برد

مردی که عرش می برد امن یجیب را

باید علی بماند و زهرا سفر کند

باید چه کرد قسمت خود را نصیب را؟

تنها به چاه می شود این بار باز گفت

آن طعنه های مردم دنیا فریب را؟

تابوت مرگ را به سر دوش می نهد

امشب مسیح شانه گرفته صلیب را





چوب نمرود

محمد سهرابی

دل من بی تو «دیر یا زود» است
بی تو آیینه بود و نابود است

دور افتاده پلکم از رویت
سایه از آفتاب مطرود است

تکیه بر خویش فاش­گوی بلاست
درد پهلو ز دست مشهود است

مگر آیی ز کوی رنگرزان
که لباس تو جلوه­ آلود است

چشم در رفتن از خود است چو تو
یکی از شیعیان ما رود است

رو گرفتی به زلف خویش ز من
سر شعله خضابش از دود است

خنده­ات طول اگر کشید چه باک
دیر هم در مذاق ما زود است

راه خود را گرفته گویا درد
حالت انگار رو به بهبود است

زخم اگر خورده­ای کرامت توست
سیب این باغ طعمه­ی جود است

باغ داری به تن نه پیراهن
میخکت تار و لاله­ات پود است

پشت هیزم نمی­رسد به بهشت
این حرامی ز چوب نمرود است



اجرا شده توسط حاج محمود کریمی در محضر رهبر انقلاب(حفظه الله)

بسم رب العشق ، رب العالمین
عشق مولایم ، امیرالمومنین

فاطمه تعبیر دوری از عذاب
بهترین تفسیر از ام الکتاب

مادر یکتای هستی از عدم
مادر لوح و قدم ، روح قسم

جسم ناسوتی او روح فلک
روح لاهوتی او جسم ملک

دستر تقدیر خدا بر عالمین
مادر ارباب مظلومم حسین

حجت کبری است بر کل حجج
با دعایش می رسد یوم الفرج

جنتی که زیر پای مادر است
خاک پای دختر پیغمبر است

ارث مادر بر تمام اولیا
علم و حلم و صدق و تسلیم و رضا

در امامت گر علی تکثیر شد
بچه شیر از شیر مادر شیر شد

تا امید جود از دادار از اوست
رونق بازار استغفار از اوست

حق چو در محشر هویدا می شود
مومن از مجرم مجزا می شود

روح در عشاق او چون می دمند
صور این الفاطمیون می دمند

خلق در محشر پیاده او سوار
هاتفی آواز می دارد کنار

کور باد و دور باد هر کس که هست
هان که اجلال نزول فاطمست

آمده عرش خدا را قائمه
آمده ناموس یزدان فاطمه

گفت احمد : مرتضی جان من است
حافظ زهرا و قرآن من است

ناجی کل بشر هستیم ما
امت خود را پدر هستیم ما

حال اگر باب مسلمانان علیست
مادر خود خوب فهمیدیم کیست

روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران ، یاد باد

یاد پشت خاکریز جبهه ها
یاد یاران عزیز جبهه ها

یاد مجنون و شلمچه یاد هور
یاد کارون و فرات و کرخه ، نور

نام سرداران برادر بود و بس
فاطمه در جبهه مادر بود و بس

مادریش را چو باور داشتیم
گرد خود صدها برادر داشتیم

داغ مادر جان ما را شمع کرد
گرد فرزند رشیدش جمع کرد

ای برادر حال مادر خوب نیست
پای بستر ، حال حیدر خوب نیست

فاطمه در غشوه های احتزار
مرتضی در رعشه های اضطرار

گوش دل های همه بر پشت در
بر وصیت های مادر با پدر

فاطمه یک نغمه دارد زیر لب
صحبت از کفن است و دفن نیمه شب

صحبت از بی یار و بی یاور شدن
غسل دادن از ورای پیرهن

صحبت سجاده و چادر نماز
نیمه ی شب ، زینب و راز و نیاز

ای که غم ها را عسل کردی علی
پس چرا زانو بغل کردی علی

ای به جنت هم نشین فاطمه
ای امیر المومنین فاطمه

ای  که بر ارض و سما هستی امیر
جان زهرایت سرت بالا بگیر

آن که باید این چنین باشد منم
شرمگین و دل غمین باشد منم

خواستم یاری کنم اما نشد
ریسمان از دست هایت وا نشد

مرگ چو آید برایت کام من
گریه کن بر من و بر ایتام من

شد صدای فاطمه آرام تر
ای برادر ها همه آرام تر

ناله ی جانسوز می آید به گوش
صحبت از یک روز می آید به گوش

صحبت از یک روز گرم و آتشین
داستان یک بدن روی زمین

داستان خیمه ی افروخته
دختران و گیسوان سوخته

ماجرای مادر بی طفل چیست؟
ساقی تشنه کنار آب کیست؟

قصه ی سرباز در گهواره چیست؟
داستان گوش های پاره چیست؟

داستان سر بریدن از قفا
غارت دار و ندار خیمه ها

بارش باران سنگ از روی بام
صحبت از بازار شوم شهر شام

زینب و بند اسارت وای وای
اهل بیت و این جسارت وای وای





الوداع

مهدی نظری

چگونه خانه مابی توبی بهار نباشد                     
چگونه دخترتوبی توبی قرار نباشد؟      

 تمام شهرکه درفکرنبش قبرتوهستند                  
چگونه دست علی سمت ذوالفقار نباشد؟  

سه ماه گریه وهرروز بدترازدیروز                    
چگونه چشم من ازفرط گریه تار نباشد؟    

کسی نبود بگوید به مردم این شهر                    
لگد به پهلوی مادرکه افتخار نباشد           

ویاکه مادری افتاد پیش نامحرم                         
دو دست بسته یک مرد خنده دارنباشد         

کسی نبود بگویدکه مادرم باید                          
میان این درودیوار درفشار نباشد             

هزارمرتبه گفتم بمان بمان مادر                      
هزارمرتبه گفتم که رهسپار نباشد               

شبی ندیدم ازاین سوی خانه دربستر                  
سفیدی پراین باغ لاله زارنباشد              

مگر که می شود این مرد دلشکسته شبی            
زداغ مادرآن طفل سوگوار نباشد           

شبی نبود که بابا به قبراو نرود                        
شبی نبود که او زائر مزار نباشد


زخم پهلو

اجراشده توسط حاج منصور ارضی در حضور رهبر انقلاب(حفظه الله)

السلام ای ثمر عمر پیمبر زهرا

داده طه لقبت حضرت مادر زهرا

کفو و همتای علی فاتح خیبر زهرا

به ائمه شده ای حجت اکبر زهرا

التماسیم و به الطاف شما محتاجیم

با همان دست دعا کن به خدا محتاجیم

وقت آن است که از خاک تو زر جمع کنیم

چادرت را بتکانی و قمر جمع کنیم

باید از بین کلام تو نظر جمع کنیم

باز هم خطبه بخوانی و گوهر جمع کنیم

آنکسانی که به آئین خدا محتاجند

به بیانات تو در دین خدا محتاجند

بگو از راه خدایی که فراموش شده

بگو از راهنمایی که فراموش شده

از رسول دو سرایی که فراموش شده

بگو از حق ولایی که فراموش شده

پهلویت گرچه شکسته است ولی حرف بزن

باز هم فاطمه از حق علی حرف بزن

تو همان جمع فضائل تو همان جمع صفات

تو همان جلوه توحید همان جلوه ذات

احتجاجات تو لبریز دلیل و آیات

راه بیراهه شود گر ندمی تو هیهات

بگو این فتنه با رایت اسلام از چیست

بی تفاوت شدن امت اسلام از چیست

از تو ما یاد گرفتیم که رحمت باشیم

اهل بنده شدن و اهل اطاعت باشیم

در خوشی های زمان یاد قیامت باشیم

همه جا گوش به فرمان ولایت باشیم

چیست فرمان ولایت همه با هم بودن

همه در دایره فاطمه با هم بودن

ای به زخم رخ و پهلوی تو اکرام و سلام

ای که خون پسرت گشته قوام اسلام

فرصت گفتن از تو شده در این ایام

کربلا شرح غم توست به معنی تمام

از علی و غم او تو سخن آغاز نما 

سفره درد غریبانه خود باز نما



روح حماسه

یوسف رحیمی

آئینه دار ام ابیها صبور باش
زینب در این دو روزه‌ی دنیا صبور باش

دنیا اسیر درد و غم بی ملالی است
در این سکوت سرد تماشا صبور باش

بابا که نیست هر چه دلت خواست گریه کن
اما کنار غربت بابا صبور باش

این روزهای غرق محن با برادرت
یا صحبتی ز کوچه مکن یا صبور باش

حرفی نزن ز پهلوی زخمی مادرت
در این غروب عاطفه تنها صبور باش

کار من از طبیب و مداوا گذشته است
انگار رفتنی شده زهرا صبور باش

گاهی دلت بهانه‌ی مادر که می کند
بر سر بگیر چادر من را صبور باش

امروز تازه اول راهست دخترم
فردا که پر کشیدم از اینجا صبور باش

یک روز می روی به بیابان کربلا
بر تل بیقراری و غمها صبور باش

خورشید خون گرفته‌ی من پیش چشم تو
بر روی نیزه می رود اما صبور باش

بر حنجر بریده بزن بوسه جای من
اما به خاطر دل زهرا صبور باش

این آخرین وصیت مادر به زینب است
تا جان به پای مکتب مولا صبور باش

از کربلا به بعد علم روی دوش توست
روح حماسه ! زینب کبری ! صبور باش


همسایگی

علی اکبر لطیفیان

وقتی گدای فاطمه بودن برای ماست
احساس میکنیم که دو عالم گدای ماست

با گریه بهر فاطمه آدم عزیز است
این گریه خانه نیست که دولت سرای ماست

اینجا به ما حسین حسین وحی میشود
پیغمبریم و مجلس زهرا حرای ماست

سلمان شدن نتیجه همسایگی اوست
زهرا برای سیر کمال ولای ماست

تنها وسیله ای که نخش هم شفاعت است
چادر نماز مادر ارباب های ماست

باران به خاطر نوه ی فضه میرسد
ما خادمیم و ابر کرم در دعای ماست

فرموده اند داخل آتش نمیشویم
فردا اگر شفاعت زهرا برای ماست


سوره ی کوثر

محمد بختیاری

هیچکس نیست که دستی به دعا بردارد
یا که باری ز سر شانه‌ی ما بردارد

هرکه زخمی به تن از خیبر و خندق دارد
آمده تا که از این خانه دوا بردارد

حُرمت خانه‌ی ما حُرمت بیت‌الله است
فاطمه با پدرش شأن برابر دارد

آنقدر زود درِ خانه پر از آتش شد
که نشد صاحب این خانه عبا بردارد

پسری شد سپر و مادری از پا افتاد
فضه آمد که مگر فاطمه را بردارد

سوره‌ی کوثر حیدر سر راه افتاده
کاش پا از سرِ قرآنِ خدا بردارد

با پرِ زخمیِ خود راهِ سپاهی را بست
که علی را ببرد خانه و یا ... بردارد


وضو جبیره

ازل برای ابد مُلک لایزالش بود
چه فرق می‌کند آخر که چند سالش بود؟
حریم عرش خدا بود سقف پروازش
تمام، وسعت عالم به زیر بالش بود
هم‌او که خون خدا را به شیر خود پرورد
بزرگ کرب و بلا طفل خردسالش بود
پس از غروب که خورشید راه خانه گرفت
چراغ کوچة شب قامت هلالش بود
زمین شب‌زده را رشک آسمان می‌کرد
اگر فزون‌تر از آن خطبه‌ها مجالش بود


قلبی شکسته بود، وضویی جبیره شد
سروی نشسته بود، عشایی وُتیره شد
اشکی کنار پنجره غلتید، گر گرفت
آهی به روی آینه افتاد، تیره شد
پهلویی از شقاوت نامحرمی شکافت
اشکی برای محرم دردی ذخیره شد
اف گفت بر سکوت بنی‌آدم آسمان
نسلی نگاه کرد، گناهی کبیره شد
بانویی از تمام دلش چشم بست و رفت
مردی غمِ تمامِ جهان را پذیره شد

بر ساحل شکافته پهلو گرفته بود
ماهی که از ادامة شب رو گرفته بود
آرامشی عجیب در اندام سرو بود
گویا تنش به زخم تبر خو گرفته بود
دستی به دستگیرة دروازة بهشت
دستی دگر بر آتشِ پهلو گرفته بود
برخاست تا رسد به بهاری که رفته بود
آهوی عجیب بوی پرستو گرفته بود
آن شب چگونه مرگ به بانو جواز داد؟
او که همیشه اذن ز بانو گرفته بود

پشت زمین شکست؛ خدا گریه اش گرفت
وقتی علی دو دست به زانو گرفته بود


لهیب عشق

حسان چایچیان

شد فدک، بعد از پیمبر ، کفر و ایمان را محک
کرد رسوا خویشتن را دشمن از غصب فدک

فاطمه ، لطف خفی، روح نبی ، جان علی است
آنکه ذکر خیر او باشد همه ورد ملک

عالم از ام ابیها نور هستی چون گرفت
دارد او بر گردن خلق جهان حق نمک

حضرت صدیقه اطهر، نمی گوید خلاف
کذب قول آن منافق هم، ندارد هیچ شک

صحبت از ارث و وراثت، خود کمال ابلهی است
پیش بانویی که مهر او سما است و سمک

از نبی گیرم، نماند ارث بر فرض محال
حق ذی القربای پیغمبر، نبود از ما ترک

مردکی، مردم فریبی، با ریایی ، بی حیا
آن که اندر مکتب شیطان بود شاگرد یک

شد سراپا مست دنیا، زد به عقبی پشت پا
نام خود در لوح اعدای محمد (ص) کرد حک

با دروغ و ظلم بهتان بست باب علم را
باطل آمد جای حق چون دید حق را بی کمک

وای در محراب قدس و منبر طاها نشست
خائنی پست و منافق با دو صد دوز و کلک

جلوه گر صبر خدا، تیغ ید الله در نیام
رفته خیر المرسلین و مرتضی مانده است تک

در چنین دور خطرناک و زمان فتنه بار
نطق زهرا کرد رسوا خائنان را یک به یک

جسم او چون گوهری بشکست و پنهان شد به خاک
در پی او سال ها بیهوده می گردد فلک

قبر زهرا مخفی و قبر امامان در بقیع
لیک در بیت محمد(ص) آن دو غاصب مشترک

در لهیب عشق و غیرت سوزد و گوید حسان
العجل یا حجت المهدی، یدالله معک



زینت آسمان

محسن عرب خالقی

من و توکه هستیم یک جفت یکتا              دوابرودوباران دو رود و دودریا

من وتوکه هستیم یک روح  واحد               ولی دردوقالب دوجسم مجزا

من وتودوگنجیم معلوم ومستور                 نهانیم درفرش وازعرش پیدا

دوطرح شگفتیم دردست خالق                 دوانگیزه محض درخلق دنیا

دومضمون بکریم دردفترحسن                   دومصراع یک بیت یک بیت زیبا

دوشورآفرینیم دوخواب شیرین                  دوتا آرزوییم درقلب رویا

دولاله دویاس بهشتی که گشته               به دامان مان چارغنچه شکوفا

منم آنکه روحش دمیده به آدم                 تویی آنکه نورش رسیده به حوا

مراآسمانی ست بانور زهره                    مراسرزمینی ست بانام زهرا

                                     *   *    *

منم زینت آسمان،آفرینش                      تویی زینت <مَن دَنی فَتَدلی>

من آرام جان منا ،کعبه ،زمزم                 توآرامشی سدرةالمنتهی را

منم ریشه ی شاخسارنبوت                  تویی باعث رشداین سرورعنا

به شأن من وتوست<ویُطعِمونَ               الطَعامَ عَلی حُبه ای... تا...اَسیرا>

من وتوکه درشأن مان <یؤثِرونَ>             سحرگاه نازل شدازعرش اعلی

من وتوکه آزارمان دردودنیاست               به حکم الهی <عذاباً مُهینا>

                                      *   *    *

من وتوکه دنیابرای نگاهی                    به ماداردعمری نگاه تمنا

من وتودودریای پاک وزلالیم                   که گوهربه دست آورندازدل ما

دوچشمه دوتاچشم خورشیدپرور           دوآیینه درروبروی هم امّا  

توراسنگ های مدینه شکستند            مراخردکرداست سنگ تماشا

ولی تواگرچه سراپاشکسته                شکستی غرورخیالی شان را

خودت رابه سختی کمی جمع کردی     به پاخاستی وزدی دل به دریا

<که هان این منم آینه گرچه خردم           ولی خم به ابرونمی آورم تا

نگویید مولای زهراغریب است               که من مثل کوه ایستادم سرپا

قفس جای شیرخدانیست هرگز            رهایش نماییدحالاو إلا

کشم ذوالفقارکلام وبه آهی                 کنم ریشه نسل تان رادراینجا>

 تودرپای حرفت چنان مرد ماندی            حمایت نمودی ازاین مرد تنها

تورا  می زدند وبه این قوم گفتی             علی هست حق وعلی هست مولا



تابوت...

رضا جعفری

جایی برای کوثر و زمزم درست کن
اسماء برای فاطمه مرهم درست کن

تابوت کوچکی که بمیرم درون آن
با چند تخته چوب برایم درست کن

تا داغ این شقایق زخمی نهان شود
تابوتی از لطافت شبنم درست کن

مثل شروع زندگی مرتضی و من
بی زرق و برق و ساده و محکم درست کن

از جنس هیزمی که در خانه سوخت ،نه
از چند چوب و تخته محرم درست کن

طوری که هیچ خون نچکد از کناره اش
مثل هلال لاله کمی خم درست کن


آیینه...

علی اکبر لطیفیان

سپرده ام به کنیزان و هر چه نوکرتان
که آینه نگذارند، در برابرتان

که گیسوی تو یکی در میان پر از یاس است
چه آمده است در این کنج خانه بر سرتان

شکسته ای و همینکه به راه می افتی
صدای آینه می آید از سراسرتان

چه روی داده که حتی برای یک لحظه
عقب نمی رود از روی چهره معجرتان

نبیـنمت که به دیوار تکیه می آری
کنار چشمهای غریب همسرتان

کجاست شانه زدنها که کار هر شب بود!؟
به گیسوان همیشه نجیب دخترتان

خدا به خیر کند این نفس زدنها را
که سخت می رسد از سینه تا به حنجرتان

ببین چگونه غرور شکسته ی مردی
نشسته پای نفسهای رو به آخرتان


غزل کوتاه

احسان محسنی فر

هنوز از غم تو رزق لاله ها آه است
هنوز یاد تو با خون سینه همراه است

تو را شبیه غزل خوانده شاعر هستی
چرا که عمر غزل مثل یاس کوتاه است

کسی هنوز نفهمیده حرفهایت را
فقط علی است از سر عشق آگاه است

عزا و ماتم ایام فاطمیه ی تو
زمینه ساز ظهور بقیه الله است

جواب و پرسش تاریخ را نداده کسی
جواب عشق مگر ضربه های جانکاه است

عدو برای شکست دلاور خیبر
بگفت کشتن زهرایش اخرین راه است

علی چگونه صبوری نمود بر سیلی
هنوز جای کبودی به صورت ماه است

اگر شکسته شده سینه ی بتول رسول
گناه یثرب بی درد و خلق گمراه است

هنوز قصه همان است مرتضی تنهاست
چرا که یوسف زهرا هنوز در چاه است



زخم کبود

علی اکبر لطیفیان

دل کوچه از رد پایش گرفت
همان اول ماجرایش گرفت

کسی راه یک کوچه را تنگ کرد
کسی راه را بر خدایش گرفت

و دستی که می شد همان ابتدا
خبرهایی از انتهایش گرفت

چه بادی وزید از ته کوچه ها
که شهر مدینه هوایش گرفت؟

نمی دانم آن شدت ناگهان
که پر درد بود از کجایش گرفت؟

سراسیمه بغضی به داداش رسید
از ضربه ایی که صدایش گرفت

مگر چه به دستان این کوچه داد؟
که زخم کبودی به جایش گرفت

مجالش نمی داد تا پا شود
حسن بود از شانه هایش گرفت

حوالی پهلوی پا خورده اش
دل آسمان هم برایش گرفت



آفتاب خدا

یوسف رحیمی

در بین کوچه های مدینه شهید شد
آن مادری که یک شبه مویش سپید شد

در، هم زبان به شکوه گشود و  در آن غروب
آتش برای فتح حریمش کلید شد

در گیر و دار جزر و مد تازیانه ها
باران لطف اهل مدینه شدید شد

با آتشی که شعله کشید از در بهشت
آماده ی تسلی پهلو ، حدید شد

دستش شکست و دامن حق را رها نکرد
بانوی خسته بانی رازی رشید شد

سیلی دست سنگی دیوار و دست باد
یعنی دو گوشواره ی او ناپدید شد

انداخت سایه دست کبودی به روی ماه
وقتی که آفتاب خدا بی مرید شد
 
این گونه بود عاقبت غربت امام
یک جامعه تباهِ دو فکر پلید شد

مشرک شدند بعد نبی مردمان شهر
تنها ببین مظاهر بتها جدید شد

ریشه دواند در دل دین انحراف ها
دستان کینه نیز بر علت مزید شد

تا منبر رسول خدا نیم قرن بعد
جای شراب خواری دهها یزید شد

آری حسین فاطمه در قتلگاه نه !
در بین کوچه های مدینه شهید شد



بازوی خیبر شکن...

سید محمد جوادی

قصد داری بروی و بدنم می لرزد
مادر آینه ها بی تو تنم می لرزد

گر چه سخت است ولی خوب تماشایم کن
به خدا بازوی خیبر شکنم می لرزد

بلبل زخمی باغم تو بگو علت چیست؟
چه شده غنچه ناز چمنم می لرزد

از همان روز که از کوچه غم برگشتی
تا بدین ساعت غربت،حسنم می لرزد

آن قدر لرزه به اندام علی افتاده
گوئیا بر تن من پیرهنم می لرزد

تا به امروز ندیدند بلرزد کوهی
کوه بودم ولی امروز تنم می لرزد



الامان

بیا بشنو تو بانگ الامانم
که رفته ازتن من روح وجانم

تمام هستی حیدر بعید است
که بعد رفتنت زنده بمانم

به جان مرتضی زود است زهرا
غم بی مادری بر کودکانم

نگاهم تیره گشته همچو رویت
شده دریایی از خون دیده گانم

پرستوی شکسته بال حیدر
صفا را  تو مبر از  آشیانم

نگه گن زینبم افسرده حال است
شده خون قلب طفل بی زبانم

من آن باغم که یاسی چون تو دارم
ستم باریدو کرد آخر خزانم

مکش آه از جگر قلبم مسوزان
مزن ناله که کردی نیمه جانم

علی گردد فدایت فاطمه جان
که جان دادی برای حفظ جانم

چه پیش امد که در سن جوانی
دودستت بر کمر داری ندانم

چرا رو از من دل خون گرفتی
چه کرده با رخ تو خصم جانم

به قلب و جانم آن دم لرزه افتاد
زمین خوردی به پیش دیدگانم

مپوشان صورتت از محرم خویش
بده یک لحظه رویت را نشانم

عدو تا بر در خانه لگد زد
چه شد آنجا که لرزید استخوانم

غلاف تیغ خصم بی مروت
چه کرده با تنت ای روح و جانم

خدا داند چه آمد بر سرتو
تک و تنها میان دشمنانم



محرم اسرار

از بعد تو تنها شدم و یار ندارم
بر دل غم تو دارم و غمخوار ندارم

اسرار به دل دارم و گویم به دل چاه
ای محرم من محرم اسرار ندارم

گردیده دعای تو قبول و دگر امروز
درخانه بود بستر و بیمار ندارم

ای کاش که ویران شود این خانه حیدر
چون تاب نکاه در و دیوار ندارم

هر روز بگریم ز غمت یار جوانم
بعد تو به جز دیده خونبار ندارم

ای یار علی رفتی و حیدر شده تنها
خون بر دل من گشته و دلدار ندارم



خورشید بخت

حسین میرزایی

داغ تو روزگار مرا همچو شام کرد
خورشید بخت عمر مرا رو به بام کرد

آن دشمنی که بود به فکر شکست من
با کشتن تو کار علی را تمام کرد

آیا غریب نیست علی که به شهر خود
نشنید یک جواب به هرکس سلام کرد

از آن زمان که ماه  من قدت هلال شد
لبخند را دگر به لب من حرام کرد

آتش زدند خانه من را که جبرئیل
از امر حق به خاک درش استلام کرد

از پا فتاد پشت در خانه از لگد
زهرا که پیش پای پیمبر قیام کرد

می زد تورا مغیره وقنفذ به کوچه ها
بازوی تو کبود ندانم کدام کرد

سیلی و تازیانه وضرب غلاف تیغ
امت چنین به دخت نبی احترام کرد



حب فاطمه::مدح حضرت زهرا(س)

قاسم نعمتی

ای مقدس ترین کلام خدا
بر تو عصمتت سلام خدا
کوثر چشمه های نوری تو
ای زلالین سبوی جام خدا
بر نبی بعد از تجرد محض
تو مطهرترین پیام خدا
غیر ربانیت بولله
بوده ایی مظهر تمام خدا
بسکه اعجاز می کند نامت
نام تو هم ردیف نام خدا
وحی منزل ز لعل تو می ریخت
خطبه هایت همه کلام خدا
حب تو هر دل فراری را
طرفه العین کرده رام خدا

فخرم این بس ز لطف دلدارم
در دلم حب فاطمه دارم

ای سراج منیر ماه علی
نور رویت چراغ راه علی

با ولایت مدارتر ز همه
یک تنه بوده ایی سپاه علی
پشت گرمی حیدر کرار
سوی پشمان تو نگاه علی
برق لبخند پر محبت تو
نور امید هر پگاه علی
چادرت را تکان بده برخیز
شانه ی تو تکیه گاه علی
صورتت رنگ چادرت گشته
در خسوفی مگر تو ماه علی
در دیار سلام های غریب
بستر پاک تو پناه علی
می شود داغ بی کسی را دید
بین این گریه ها و آه علی

فخرم این بس ز لطف دلدارم
در دلم حب فاطمه دارم



نشان شیعگی

جواد حیدری

اگر این روضه ها برپا نباشد
نشان از شیعگی در ما نباشد

برای ما در این دنیای تاریک
خدایی غیر هییت جا نباشد

میان شهر ما یک نفطه حتی
بچز هییت دگر زیبا نباشد

بگویم با شهیدانی که رفتند
که اسمی از شما حتی نباشد

رسیدن بر شما سخت و محال است
دل ما کربلایی تا نباشد

دلم یاد امیرالمومنین کرد
همانکه غیر او مولا نباشد

میان سجده هایش ناله می زد
علی مرده است اگر زهرا نباشد



صدای طوفان

سید حمیدرضا برقعی

گفت : در می زنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
این صدا، نه صدای طوفان است
مزن این خانهء مسلمان است

مادرم رفت پشت در، اما

گفت:آرام ما خدا داریم
ما کجا کار با شما داریم
 و اگر روضه ای به پا داریم
پدرم رفته ما عزاداریم

پشت در سوخت بال و پر، اما

آسمان را به ریسمان بردند
آسمان را کشان کشان بردند
پیش چشمان دیگران بردند
مادرم داد زد بمان! بردند

بازوی مادرم سپر،اما
 
بین آن کوچه چند بار افتاد
اشک از چشم روزگار افتاد
پدرم در دلش شرار افتاد
تا نگاهش به ذوالفقار افتاد-

گفت: یک روز یک نفر اما...




درد دل

محمد ناصری

درددل حضرت زهرا(س) با رسول اکرم(ص)

تا تو بودی هنوز جبراییل
گاه بر اهل بیت سر می زد

نور پیشانی ات که می تابید
طعنه بر صورت قمر می زد

ما که زیر کسای تو بودیم
دور چادر فرشته پر می زد

پشت در ازدحام سائل بود
هرکسی با اجازه در می زد

فخر می کرد بر همه هرکس
دست بر حلقه زودتر می زد

کاش می مردم و نمی دیدم
کاش جانم ز سینه پر می زد

تا تو رفتی عجب ورق برگشت
روی در شعله ها شرر می زد

هرچه من بیشتر فغان کردم
دشمنت نیز بیشتر می زد

کور بودند یا نمی دیدند؟
دخترت داشت بال و پر می زد

سوختم بوی یاس تا پیچید
شوهرم مرتضی به سر می زد

داد زد فاطمه! که می دانست
شهر یثرب تو را نظر می زد



شهاب سرخ

محمد ناصری

ای شهاب سرخ رنگ آسمانی صبر کن
چند روزی بیشتر تا می توانی صبر کن

با همین احوال تنها دل خوشی من تویی
راضیم من به همین قدکمانی صبر کن

کاش می مردم نمی دیدم مسافر می شوی
تو برای این سفر خیلی جوانی صبر کن

من بدون تو فقط یک جسم بی روحم مرو
تا بمانم عشق من باید بمانی صبر کن

خوب بگو بانو که قصد کشتم را کرده ایی؟
می روی با خود مرا هم می کشانی صبر کن

این ستون تا آن ستون شاید فرج باشد، مرو
چند روزی بیشتر تا می توانی صبر کن...



خانه نشین

حامد خاکی

من رفتنی هستم دگر کاری نداری
مظلوم! با مظلومه ات کاری نداری

تا رفع زحمت کردنم چیزی نمانده
فردا در این بستر تو بیماری نداری

مثل جنین زانو بغل کردن ندارد
خانه نشین! گیرم طرفداری نداری

با چه دردت را بگو عیبی ندارد
وقتی که غم داری و غمخواری نداری

وقتی که دفنم می کنی آقا بمیرم
تاریک تر از آن شب تاری نداری

مردم اگر از تو سراغم را گرفتند
از قبر من مولا خبرداری نداری

دیگر خداحافظ، حلالم کن علی جان
جان تو جان بچه ها کاری نداری



کبود داغ

رضا اسماعیلی

بغض دارم در گلو از داغ زهرا(س)، یا حسین(ع)
کاش می شد اشکهای من شکوفا، یا حسین

یک جهان اندوه دارد، طبع شعرم در بغل
از کبود داغ آن بانوی غمها، یا حسین

اشک می ریزد دو بیتی های غربت در دلم
در شبی مظلوم، با چشمان مولا، یا حسین

باغ زهرا از هجوم درد پرپر شد، دریغ
می شود امشب علی(ع)، تنهای تنها، یا حسین

کاش می دادی نشانی از مزار سرخ عشق
می دهی ما را جوابی سبز آیا، یا حسین؟

خوب می دانم که تا هنگام رستاخیز عشق
حسرت تلخی است، حل این معما یا حسین!


لیذهب عنکم

مهدی جهاندار

دریای نوری و به تلاطم نشسته ای
صحرای طوری و به ترنّم نشسته ای

با مژده ی "فصلِّ لربِّک" رسیده ای
در خانه ی "لیُذهب عنکُم" نشسته ای

با چادر گُلی سر سجاده سالهاست
با آسمانیان به تکلُّم نشسته ای

"اَلیوم..." روز شادی دلهای خسته است
آن روز را غدیر تر از خُم نشسته ای

با گردش نگاه تو می گردد آسمان
امّا به آرد کردن گندم نشسته ای

بی عشق بی علی چه بر این قوم رفته است
پهلو گرفته در غم مردم نشسته ای

با نور چشم های تو می خندد آفتاب
شاید حسین را به تبسّم نشسته ای



مرهم زخم

سید محمدرضا هاشمی زاده

 ای زهـــره ی حق، بانوی پهـلوشکســته.
ای نـــام تــــو بر تارِ ِک عـــالم نشســـته

نـــــام بلنــدت چـــلچــــراغ آسمـــان هـــا
ای اشکهایت مـــرهــــم دلـهــای خســــته

ریــــزد ز ا بـــر دیــــده ی بــارانــی تــــو
صدها ستاره دردل شــب، دســته دســـته

تـــوبا علـی چون بلبل وگل در گلســــتان
از خــار وخــاشــاک زمیـن دامـن گسسته             

دستاس تو این چـرخ گردون بود ومیگشت 
در دســتهــــای مهــــربـان پیـــنــه بســــته

جـــانــم فـــــدای آن دل دریـــایــــی تـــــو
ای مــادر افســرده ی پهــــــلو شـکســـــته



دلیل خلقت

سید حمید داودی نسب

دلیل خلق دو عالم فقط تویی زهرا
در آیه آیه ی مریم فقط تویی زهرا

فقط نه خلقت عالم، خود پیمبر گفت:
دلیل خلقت من هم فقط تویی زهرا!

جدا زروضه و پرچم نمی شوم هرگز
چرا که صاحب پرچم فقط تویی زهرا

کسی که می کند امضا برات کرببلا
درون ماه محرم فقط تویی زهرا

خدا کند که سری هم به قبر ما بزنی
امید شیعه در آن دم فقط تویی زهرا

فقط نه ورد زبان علی و بابایت
که بر زبان خدا هم فقط تویی زهرا

چقدر نور تو در این غزل تلاطم کرد
در آن زمان که سرودم فقط تویی زهرا..



شرط پیمبری

علی اکبر لطیفیان

زهرا همان کسی است که بیت محقرش
طعنه زده به عرش و تمامی گوهرش

او را خدا برای خودش آفریده است
تا اینکه هر سحر بنشیند برابرش

شرط پیمبری به پسر داشتن که نیست
«مردی» پـیـمبر است که زهراست دخترش

مانند احترام خداوند واجب است
حفظ مقام فاطمه حتی به همسرش

یک نیمه‌اش نبوت و نیمش ولایت است
حالا علی صداش کنم یا پیمبرش

دست توسل همه‌ی انبیا بود
بر رشته های چادری صبح محشرش
 
ما بچه‌های فاطمه ممنون فضه ایم
از اینکه وا نشد پس در پای دخترش

مسمار در اگرچه برایش مزاحم است
اما مجال نیست که بیرون بیاورش



غفلت از یار...

علی اکبر لطیفیان

غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
از شما دور شدن زار شدن هم دارد

هر که از چشم بیفتاد محلش ندهند
عبد آلوده شدن خار شدن هم دارد

عیب از ماست که هر صبح نمی بینیمت
چشم بیمار شده تار شدن هم دارد

همه با درد به دنبال طبیبی هستیم
دوری از کوی تو بیمار شدن هم دارد

ای طبیب همه انگار دلت با ما نیست
بد شدن حس دل آزار شدن هم دارد

آنقدر حرف در این سینه ی ما جمع شده
این همه عقده تلنبار شدن هم دارد

از کریمان فقرا جود و کرم می خواهند
لطف بسیار طلبکار شدن هم دارد

نکند منتظر مردن مایی آقا؟!ـ
این بدی مانع دیدار شدن هم دارد

ما اسیریم اسیر غم دنیا هستیم
عفلت از یار گرفتار شدن هم دارد



...سخت است

کاظم بهمنی

خسته ام ، منتظرم ، لحظه شماری سخت است
روز و شب از غم تو گریه و زاری سخت است

می روم گاه به صحرا که فقط گریه کنم
گریه وقتی به سرت سایه نداری سخت است

می روم تا در و همسایه نگویند به تو
گوش دادن به غم فاطمه کاری سخت است

طاقت آوردن این زخم زبان ها دیگر
بیش از آن سیلی و آن ضربه ی کاری سخت است

فرض کن پیش تو لیلای تو را آزردند
بعد از آن سر به بیابان نگذاری سخت است

بال و پر زخم ، قفس تنگ ، در این وضعیت
زندگی از نظر هر دو قناری سخت است

منتظر باش علی جان پدرم می آید
تک و تنها دل شب خاکسپاری سخت است



مادر آیینه ها

رضا اسماعیلی

بانوی نور، مادر آیینــــه ها ! سلام
روشن ترین تبسـم نور خدا ! ســـــلام

ای کوثر کبود خــدا، با سه آیــــه آه !
از ما به زخم های کبود شـــما، سلام

حزن غریب پنجره ها در غروب نـــــور
ای خواهش همیشه ی آیینه ها ســلام

ای ماه سرخ گمشده در ناکجای خاک !
 بر رد پای نـور تو در ناکجـا ، ســـــــلام

غمگیــن ترین پرنده ی ســیاره ی بقیـــــــع !
بال و پر شکستــه ی روح تو را ســلام

ای باغبان دل شده ی لاله های ســرخ
ای وارث حماســه ی کرب وبــلا ! ســـلام

ای برتر از فرشته ، شبـیه خود خـــدا !
از ما به روح سبز شما ، تاخــدا، ســـلام

 دست عنایتی به سـر حاجتم بکـــــش
چشمم هنوز مانده به دست شما...سلام !



پوشیه...

علی اکبر لطیفیان

مرو که کوچه برای پرت خطر دارد!!!
مرو که رد شدن امروز دردسر دارد!!!

مگر نگفت خداوند خلقتت حتی
برای صورت تو برگ گل ضرر دارد؟

گمان نمی کنم این مرد بی حیا اینجا
بدون حادثه دست از سر تو بردارد

ز روی پوشیه زد،تازه این چنین شده ای
که چشمهات فقط دید مختصر دارد

نوشتند که پیشانی ات به جایی خورد
خلاصه ضربه ی بد اینجنین اثر دارد

بزرگ بانوی این شهر باورت می شد؟
ز خاک کوچه حسن گوشواره بردارد؟

میان کوچه بدون رمق، بدون فدک
نشسته فاطمه یعنی علی خبر دارد؟



...بالاتر از این حرفهاست

علی اکبر لطیفیان

شان تو والاست ، نه والاتر از این حرفهاست
چشم تو دریاست، نه دریا تر از این حرفهاست

ابتدایت انتها و انتهایت ابتداست
آن سر پیدات ، ناپیداتر از این حرفهاست

بهر تو انسیه الحورا مثالی بیش نیست
خلقت انسانی ات ، حورا تر از این حرفهاست

جلوه ات را مصطفی و مرتضی دیدند و بس
چشم های خلق نابیناتر از این حرفهاست

با همین سن کمت هم نوح هجده ساله ای
عمر کوتاه تو با معناتر از این حرفهاست

تو سه شب که هیچ هر شب شهر را نان میدهی
سفره ی افطاری ات ، آقا تر ازاین حرفهاست

جایگاه فاطمیه در سه شب محدود نیست
لیلة القدر علی یلداتر از این حرفهاست

سایه ها کوچک تر از آنند تاریکت کنند
فاطمه جان روی تو زهرا تر از این حرفهاست

دست بردار ای حبیبه ، دست بر معجر مبر
ارزش نفرین تو بالاتر از حرفهاست



حامی مولا

مهدی نظری

افتادی و ازدست من کاری نمی آمد        
حتی کسی هم درپی یاری نمی آمد
      
آنروز اگر توحامی مولا نمی بودی        
بعدازشما قطعا علمداری نمی آمد     

زهرا اگربودی و من هم در کنارتو        
با نور تو بانوشب تاری نمی آمد        

بعد از تو زانویم دگرطاقت نمی آرد        
بر دوش من با بودنت باری نمی آمد
    
ای کاش می شد پشت در هرگز نمی رفتی       
تا سوی پهلوی تو مسماری نمی آمد

آنروز اگر دستان من را باز می کردند       
هرگز سراغ تو که بیماری نمی آمد  

سنگینی داغت بروی شانه من گفت        
روی سرت او بود آواری نمی آمد   

زهرا خداحافظ ولی اینجا اگربودی        
هرگزسراغ من گرفتاری نمی آمد    

این ظلم رابا تو اگر اینسان نمی کردند        
تاآخر دنیا عزاداری نمی آمد       


آیه های نور

نغمه مستشار نظامی

میان کوچه ها عطر گل و کافور می آید
محمد(ص) دخترم از راه خیلی دور می آید

صدای نالهء خاک است این یا شادی افلاک
نوای تو‌آم سوز نی و تنبور می آید

محمد سخت دلتنگم برای حزن لبخندش
به سمت مادر امشب ـچشم دشمن کورـ می آید

بمیرم دخترم این خاکیان بد با تو تا کردند
نفهمیدند از تو آیه های نور می آید

بمیرم دخترم بازوی تو تاریخ را لرزاند
صدای ناله ات قلب سیاه میخ را لرزاند

*
علی امشب قدم در کوچه ها بگذار آهسته
گل پژمرده ات را از زمین بردار آهسته

به دور از چشم فرزندانت امشب بی کس و تنها
قیامت را ببین بین در و دیوار آهسته

قیامت را ببین در این نگاه رو به خاموشی
قیامت را ببین در این گل تب دار آهسته

علی جان دخترم را ،نور چشم خاندانم را
ببر در خاک پنهان کن ولی بسیار آهسته!

قدم در کوچه دلتنگیت بگذار آهسته
بیاور این امانت را به ما بسپار آهسته

*
بمیرم دخترم بازوی تو تاریخ را لرزاند
صدای ناله ات قلب سیاه میخ را لرزاند



بساط روضه

در گفتگویش داشت منبر گریه می کرد
دیوار می لرزید و با در گریه می گرد

با اشکهایش باور ما آب می خورد
دشتی پر از گلهای باور گریه می کرد

تا گنبد این خانه در آتش فرو رفت
در پشت در هم یک کبوتر گریه می کرد

این بار از آتش گلستان زخم می خورد
می سوخت ابراهیم و هاجر گریه می کرد

دوزخ در اینجا قطعه ای در شکل کوچه است
در شعله هایش خشم محشر گریه می کرد

در رویش غم کودکی همپای عالم
وقتی که می پژمرد مادر گریه می کرد
 
کعبه بساط روضه اش را پهن می کرد
زمزم کنار حوض کوثر گریه می کرد



کوه احد

جواد محمد زمانی

با حمزه تا که لب به سخن باز می کند
کوه احد به ناله دهن باز می کند

بغض گلوش بسته ولی راه گفت و گو
با اشک چشم راه سخن باز می کند

شمشیر می شود همه ناله های او
از دست آفتاب رسن باز می کند

با هر نفس که می کشد از سینه ی کبود
گلهای زخم سر ز بدن باز می کند

تنهابه بی کرانه ی تنهایی علی است
بالی اگر به زخم شدن باز می کند

فردا که خاک تیره بغل وا کند به او
آغوش بر حسین و حسن باز می کند



گوشه ای از چادر...

علی اکبر لطیفیان

شما اگرچه نبودید با من اما خوب
صدای گریه تان را به یاد دارم من

قسم به حرمت زهرایی خودم فردا
به دست نارشما را نمی سپارم من

ولو به کندن یک گوشه ای ز چادر خود
برای شفاعت گرو می آرم من

میان حشر شما را اگر ندیدم من
کنار درب جهنم در انتظارم من

اگر بناست شما را جدا کنند از ما
قسم به موی سپیدم نمی گذارم من

کمیت جمله ابنا آدمی لنگ است
اگر که دست ابوالفضل را نیارم من

نگاه بر قد و بالای زرد من نکنید
اگرچه برگ ندارم ولی بهارم من

رشید بودم و با درد لاغرم کردند
میان بسترم آن قدر گریه دارم من

به غیر سینه سپر کردنم چه می کردم
شبیه شیر خدا که سپر ندارم من

هزار شکر که شرمنده ی خدا نشدم
اگرچه دست ندارم علی که دارم من




رباعی- خضرت زهرا(س)

جواد حیدری

پیر غلام
عمری است رهین منت زهراییم
مشهور شده به عزت زهراییم
مردیم اگر به قبر ما بنویسید
ما پیر غلام حضرت زهراییم

شفاعت
ما زنده به لطف رحمت زهراییم
مامور برای خدمت زهراییم
روزی که تمام خلق حیران هستند
ما منتظر شفاعت زهراییم


خاطره ی غریب
با راز شکسته ی کبوتر چه کنیم
با خاطره ی غریب مادر چه کنیم
دیروز نبودیم فدای تو شویم
امروز بگو بگو که حیدر چه کنیم

خجالت
من بودم و باب هل اتی را بستند
امکان رسیدن به خدا را بستند
ای کاش بمیرم که خجالت زده ام
من بودم دست مرتضی را بستند



سنگ صبور

قاسم نعمتی

ای تکیه گاه شانه ی بی یاورم مرو
ای بوسه گاه زخمی بال و پرم مرو

بر زندگی ساده نه ساله رحم کن
من التماس می کنمت همسرم مرو

روز مرا چو چادر خاکی سیه مکن
ای قبله گاه نور بیا از حرم مرو

دستم به دامنت قسمم را قبول کن
زهرا به حق اشک دو چشم ترم مرو

خیبر شکن ببین که به زانو در آمده
بی تو غریب می شوم ای همسرم مرو

باور نمی کنی که بدون تو بی کسم
کی می شود جدایی تو باورم مرو

سنگ صبور من بروی بهر درد دل
سر تا کمر به چاه فرو می برم مرو

آنکه ز ساقه نو را شکست«تبت یداه»
یاس کبود من گل نیلوفرم مرو

زینب شبی لبش در گوشت نهاد و گفت
کردم دعا که خوب شوی مادرم مرو



...ترینی

یاسر حوتی

هرچند پنهانی ولی پیدا ترینی
هرچند با مائی ولی تنها ترینی

از آسمان می آئی ای باران رحمت
گیرم که پائین آمدی بالا ترینی

انسیه الحورائی و مبهوت ماندم
انسان ترینی یا مگر حورا ترینی..!؟

وقتی توراز لیله القدری ، یقیناً
تفسیر آیه آیه را معنا ترینی

درک تومثل درک توحیدست ،سخت است
برهرسئوال وپرسشم ، آیا ترینی

هم جمع اضدادی و هم جمع نقیضین
هرچند بانوئی ولی آقا ترینی

گرچه مقام انبیاء زهراست ، اما...
تنها تو دربین همه زهرا ترینی

خواهم اگر یک جمله درمدح تو گویم
تنها همین ، ( درجمع خوبی ها ، ترینی)



بنفشه ترین پیکر

علی اکبر لطیفیان

در می زنند فکر کنم مادر آمده
از کوچه ها بنفشه ترین پیکر آمده

او رفته بود حق خودش را بیاورد
دیگر زمان خونجگری ها سر امده

وقتی رسید اول مسجد صدا زدند
بیرون روید دختر پیغمبر آمده

سوگند بر بلاغت پیغمبرانه اش
با خطبه هاش از پس آنها بر آمده

سوگند بر دلایل پشت دلایلش
در پیش او مذینه به زانو درآمده

مردم حریف تیغ کلامش نمی شوند
انگار حیدر است که در خیبر آمده

وقتی که رفت از قدمش یاس می چکید
یعنی چه دیده است که نیلوفر آمده

مانند یک کبوتر از این لانه رفته بود
حالا بدون بال و بدون پر آمده

گنجینه های باغ بهشت است برای او
هرچند گوشواره اش از جا در آمده

در کنج خانه بستری آماده می کنم
در می زنند فکر کنم مادر آمده



سزاوار بوسه

علی اصغر ذاکری

آهی غریب خیمه زده در صدای تو
« عجّـل وفات » می شنوم در دعای تو

گـیرم نگفته ای که چه شد، با شنیده ها
دارم هلاک می شوم از ماجرای تو

در عاشقی چقدر کم آورده ام عزیز!
حس می کنم نیامده ام پا به پای تو

از من فقط دلی ست که لبریز خون شده
افسوس زخمی است ولی جای جای تو

جز اشک و بوسه مرهم دیگر نداشتم
با عاشقی دوا می سازم برای تو

من زنده ام علیّ ِ تو باشم، فقط همین
بگـذار تا نفس بکشم در هـوای تو

لبخند خسته ات را باور کنم اگر
تکـلیف چیست با غم ِ در چشم های تو؟

خاک حیاط خانه سزاوار بوسه نیست
بر روی آن نباشد اگر ردّ پای تو



مرگ سرخ

محمود ژولیده

دلتنگ دلبرم نگران جدایی ام
چشم انتظار جلوه ایی از رونمایی ام

ای کاش غیر ما ننشید به غیر وصل
آغوش باز می طلبد دلربایی ام

در کوی عشق تو قدمی بر نداشتم
با تو رفیق راه نشد آشنایی ام

تاریک مانده ام تو به داد دلم برس
دلداده تولد یک روشنایی ام

یاران به کوی وصل تو نائل شدند و من
عمرم گذشت و در غم تو ابتدایی ام

در کوله بار خویش ندارم به جز طلب
در راه تو نشسته ام و در گدایی ام

جام توسلات دلم خشک و خالی است
شهدی رسان که که طالب وجه خدایی ام

با مرگ سرخ زندگی ام را کمال بخش
لب تشنه ی شهادت با سر جدایی ام

من بی قرار آمدنت مانده ام بیا
بازا قسم به حضرت زهرا فدایی ام




انبوه غم

یاسر مسافر

روزی که راه کوچه را سد کرده بودند

انبوه غم بر قلب احمد کرده بودند

اول فدک را غصب کردند ، بعد از آن هم

کار پلیدی که نباید کرده بودند

چون دیده بودند پشت در زهرا نمرده

پس قصد سیلی مجدد کرده بودند

آیا ندانستند از این کوچه بسیار

جمع ملائک رفت و آمد کرده بودند

زهرا چنین می گفت با خود کاش قبل از

سیلی زدن این بچه را رد کرده بودند

دور از نگاه مرتضی هر گوشه طفلی

ارام اما گریه بی حد کرده بودند !

زهرا که رفت رحمت زشهر هم رخت بربست

این طایفه با خود چقدر بد کرده بودند

بعد از فراق فاطمه این خانواده

زان کوچه آیا رفت و آمد کرده بودند ؟

از کودکی در پاسخ این یک سوالم

از چه مسیر کوچه را سد کرده بودند ؟



رخم

مجید لشگری

دلشوره داری، زخم های پر نمک داری
زخم نهان و بی شماری از فلک داری

مشکات نوری، جنس خاک این زمین ها، نه!
فرقی مگر با حوریه یا که ملک داری؟

وقتی بهشتی زیر پایت هست ای مادر
چه احتیاجی بر خراج یک فدک داری؟!

در بین آن آتش چگونه تاب آوردی؟
با این که پر هایی شبیه شاپرک داری

آیینه ای هستی نصیب کینه ای دیرین
طائف نرفته بر تنت صد ها ترک داری

با اینکه می دانی صباحی پیش ما هستی
ذکر لب «یا لیتنی کنتُ معک» داری

مادر شما نام رشیده داشتی امّا
آخر چه آمد بر سرت که کم کمک داری...:

از درد می پیچی به خود از بس که بر رویت
مُهر مودّت، نه! رد مشت  و کتک داری
 
یک همسر مأمور صبر و خار در چشم و ...
یک یثرب پر حیله و دوز و کلک داری

باید مراعات شما و حالتان را کرد
دلشوره داری، زخم های پر نمک داری



برای چه...؟

علی اکبر لطیفیان

ماندن که هست صحبت رفتن برای چه؟
زهرای من حلالیت از من برای چه؟

وقت نفس نفس زدنت پیش پای من
لاله نریز این همه گلشن برای چه؟

دارم به جمله ی پدرت فکر می کنم
وقتی که هست فاطمه جوشن برای چه؟

باشد نخند...از تو توقع نداشتم
این دل شکسته هست شکستن برای چه؟

زهرا کشان کشان دم در آمدی چرا؟
گفتم نیا که...آمدی اصلا برای چه؟

ما را برای همسفری آفریده اند
بی من تلاش بهر پریدن برای چه؟

اسما که بود دور و برت فضه هم که بود
تابوت خویش خواستی از من برای چه؟

هنگام دور گردن این پیرهن که شد
جان حسین این همه شیون برای چه؟



خانه دار علی

علی اکبر لطیفیان

تو خانه دار علی هستی و پری علی
تویی کمال عروج کبوتری علی

نشان دهنده ی بالایی تکامل توست
همین روایت با تو برابری علی

علی به همسری ات باید افتخار کند
و یا تو فخر بورزی به همسری علی

هزار سال دگر هم نمی بریم از یاد
حماسه ایی که تو دادی به دلبری علی

قسم به حرمت تو مثل تو نمی خواهیم
حکومتی که نباشد به رهبری علی



گریه می کند

حاج علی انسانی

گل، بر من و جوانی من گریه می‌کند
بلبل به خسته جانی من گریه می‌کند

از بس که هست غم به دلم، جای آه نیست
مهمان به میزبانی من گریه می‌کند

از پا فتاده پا و ز کار اوفتاده دست
بازو به ناتوانی من گریه می‌کند

گل‌های من هنوز شکوفا نگشته‌اند
شبنم به باغبانی من گریه می‌کند

در هر قدم نشینم و خیزم میان راه
پیری، بر این جوانی من گریه می‌کند

گردون، که خود کمان شده، با چشم ابرها
بر قامت کمانی من گریه می‌کند

این آبشار نیست که ریزد، که چشم کوه
بر چهره‌ی خزانی من گریه می‌کند

فردا مدینه نشنود آوای گریه‌ام
بر مرگ ناگهانی من گریه می‌کند



چادر تکانی

یک روز نه، دو روز نه، بلکه زمانی است
رویم کبود اتفاقی نگهانی است

این رنگ نیلی با تعددهای لکه
از مشتقات رنگهای ارغوانی است

دستاس آماده، تنور آماده امّا
کاری که بر می آید از من ناتوانی است

تا قدرت این دستهایم را بسنجم
سنگینی یک شانه هم خوب امتحانی است
 
من لاله می کارم، علی میچیند آن را
این روزها کار من و او باغبانی است
 
امروز هم مثل همیشه خانه دارم
امّا به جای خانه ام «چادر تکانی» است

ساعت به وقت شرعی شهر مدینه
یک روز تا هفتاد و پنج بی نشانی است...


مفاتیح الجنان مستجاب

علی اکبر لطیفیان

حرفی، کلامی، مطلبی، چیزی، جوابی
ساکت تر از هر دفعه ای مثل کتابی

از چه نمی خواهی شفایت را بگیری؟
تو خود مفاتیح الجنان مستجابی

یک دست تر از رنگ نیلی ات ندیدم
در زیر این چرخ کبود و سقف آبی

امروز با دیروز خیلی فرق کردی
دیروز آیینه ولی امروز قابی

این خانه محتاج کمی نور است، ورنه
تو رو بگیری یا نگیری آفتابی

با دست پخت تو سر سفره نشستم
وقتی نباشی تو، چه نانی و چه آبی

پروانه ها را گفته ام دورت نگردند
شاید شب آخر کمی راحت بخوابی



باد نوبهار

محمد سهرابی

چادرت از راه ها غبار نگیرد
راه تو را باد نوبهار نگیرد

صورتت از برگ گل اثر نپذیرد
گوشه ی پیراهنت به خار نگیرد

موج حوادث به گیسوی تو نیفتد
کشتی پهلوی تو کنار نگیرد

ذنذه ی لج با دلت کسی نگذارد
دنده ی تو نشکند و بار نگیرد

چشمه ی خورشید را کبود نبینم
چشم تو را صحنه های تار نگیرد

سعی نما بر مجال بوسه ی احمد
سر نزند میخ و اعتبار نگیرد

فکر دل خون من تو را نکند زرد
سیب علی را غم انار نگیرد

زرد نبینم تو را به خاطر مردم
سرخی خون تو را نثار نگیرد

کاش به نجار گفته بودم عزیزم
این همه بر لای در شیار نگیرد

فاطمه که فکر دستبند ندارد
دست تو اصلا ز ذهر بار نگیرد

کاش محیط رخت به غم ننشیند
ملک مرا درد روزگار نگیرد

کعبه ی من خواستم ز قبله ی عالم
ضلع یمانی تو شیار نگیرد

روسری ات یاده باد مثل خدیجه
چارقدت رنگ لاله زار نگیرد

شعله مبادا به سینه ی تو بچسبد
جای حسین تو را شرار نگیرد

محسنت این روزها مباد بیفتد
کس ثمرت را ز شاخسار نگیرد

ابروی تو از گره مباد شکسته
غم ره حلقوم ذوالفقار نگیرد

کند نسازد تو را تلاطم چادر
تندی این ره ز تو وقار نگیرد

پیش خلایق سوار ناله نباشی
دست تو از معجرت مهار نگیرد

لیله قدرت مباد فاش بیافتد
مویه ز موی تو اختیار نگیرد

دور مچت را کبود پیچش شلاق
مثل الگنوی تاب دار نگیرد

           ........

راه جگر گوشه ات به زهر نیفتد
راه حسین تو را سوار نگیرد

پردگیان حرم کنیز تو باشند
تا نوه ات را کسی به کار نگیرد

اصلا این حرفها چه بود که گفتم
راه تو را باد نوبهار نگیرد


نیلوفر

علی رمانیان

وقتش رسید هم،سخنت را عوض کنی

هم خواهش رها شدنت را عوض کنی

لاغرشدی کفن دگر اندازه تو نیست

باید زمان پرزدنت راعوض کنی

پهلوعوض نکن تو که مجبور می شوی

وقت نماز پیرهنت راعوض کنی

دستت تکان نمی خورد اصلا نیاز نیست

بادست خود لباس تنت راعوض کنی

بایدکه یا تحمل بی تابی حسن

یاجای بغچه کفنت راعوض کنی

باغ بنفشه شد به خدا غنچه تنت

مویم سفید می شود از راه رفتنت

 

خیلی رعایت دل  بی یار می کنی

داری مرا به خویش بدهکار می کنی

حتی هنوز هم که دگر بی نفس شدی

با این نفس نفس نفسم کارمی کنی

پنهان نکن عزیز دلم بی دلیل نیست

تامی رسم تو روی به دیوار می کنی

باشد نگو فقط کمی ارام گریه کن

همسایه را دو مرتبه بیدار می کنی

نیلوفرم قدم به قدم زرد می شوی

پامی شوی دوباره کمردرد می شوی

 

شکرخدا که ظاهرا امروز بهتری

نان می پزی ودست به دستاس می بری

باشد قبول خوب شدی!جمله ای بگو

تا مطمئن شوم که زپیشم نمی پری

دلتنگ دست های تو وموی زینبند

ائینه ها وشانه وسنجاق وروسری

این فاطمه که فاطمه این سه ماه نیست

حالا درست مثل زمان پیمبری

قدقامت صلات!زمان نماز شد

باید نماز را سر پاجابیاوری

اما دوباره پای قیام تو پانشد

حتی قنوت نافله ات هم ادا نشد...



صفحه گلها

محمود ژولیده

در را که با شتاب لگد وا نمی کنند
دیوار را که صفحه گلها نمی کنند

گلبرگ یاس را که با آتش نمی کشند
سیلی نصیب صورت حوراء نمی کنند

آتش به درب خانه ی رهبر نمی زنند
توهین به بیت و سرور مولا نمی کنند

با کودکان خانه که مشکل نداشتند
رحمی چرا به گریه ی آنها نمی کنند

مردم به جای بیعت و همیاری امام
غربت نصیب رهبر تنها نمی کنند

در پیش چشم غیرت مردانه ی کسی
حمله به دست و بازوی زنها نمی کنند

زن را به قصد کشت به کوچه نمی زنند
جمعی اگر زدند تماشا نمی کنند

کاری اگر به دست تماشاگران نبود
دیگر گره ز کار عدو وا نمی کنند

حتی اگر سفارش پیغمبری نبود
اینگونه با ولای علی تا نمی کنند

دردا که درد دین به دل اهل خدعه نیست
حیله گران ز توطئه پروا نمی کنند
 


دستبند...

احسان محسنی فر

این شعر نیست وصف غمی جاودانه است
کاغذ سیاه کردن ما هم بهانه است

این بیت اوج غربت غم های مرتضی است
آتش کنار فاطمه اش در زبانه است

این راز را به محفل نامحرمان مبر
از تازیانه بر رخ مادر نشانه است

از منکر غدیر نپرسید هیچکس
آیا جواب صحبت حق تازیانه است

در پشت در اسیر و فقیر و یتیم نیست
خصم خدا به نیت بس مغرضانه است

حیدر به دست های فاطمه بهتر نگاه کن
این دستبند نیست رد تازیانه است

بر روی شعله نیز در خانه باز بود
امروز شعله است که مهمان خانه است

بنگر عروج مادر پهلو شکسته را
این صحنه جانگذاز ولی عاشقانه است



کبود ارغوان ها...

احمد عزیزی

ای تکلم کرده با روح‌الامین
دختر تجریدی زیتون و تین

ای شبستان حرا آینه‌ات
شیر سرخ کربلا از سینه‌ات

دختر رود تجلی در مسیل
دختر آواز بال جبرئیل

ای کبود ارغوان‌ها دیه‌ات
آب‌های آسمان مهریه‌ات

ای ملائک بر سلامت صف زده
عرش بر دامان تو رفرف زده

ای ز نامت گل چمن آرا شده
هاجر از اندوه تو سارا شده

معجز شق‌القمر ابروی تو
لیلة‌الاسرای ما گیسوی تو

تو تلاوت را گلستان کرده‌ای
کوثری و ختم قرآن کرده‌ای

با تو می‌گریید شب شیر خدا
با تو می‌خندید شمشیر خدا

درجهان گر پرتو حیدر نبود
ماه رخسار تو را همسر نبود

ور نمی‌زد شیر حق لبخند تو
وا نمی‌شد بر فلک روبند تو

شبنم آیینه چبود غیر راه
نیست جز خورشید هرگز کفو ماه

کیست کفوت آنکه در شانش به زیر
وال من والاه آمد در غدیر

کیست کفوت آنکه در حصرای خم
مست شد از جام اکملت لکم

آنکه درخندق عدو را کشت او
بدر ابروی تو را انگشت او

ای پر از هیهات حیدر خشم تو
ای شب قدر علی در چشم تو

ای گل با اشک خونین‌تر شده
ای به هجده سالگی پرپر شده

جان فدای بغض تنها ماندنت
داغ تلخ از پدر جا ماندنت

چون نگرید چشم زهرا سرخ و تر
در فراق هم پیمبر هم پدر

با محمد از تو دوری کی توان
در فراق تو صبوری کی توان

می‌شتابد تا بگیرد نور ماه
پاره‌های فتنه چون ابر سیاه

آه زهرا، عرش مشکی پوش شد
وای، شمع مصطفی خاموش شد

چون رود خورشید ما، در گور وای
این ولایت را که؟ باشد نور وای

ای پدر، این امتان را وامنه
این عم خویش را تنها منه

سایه سبز رسالت بی‌تو نیست
رنگ بر روی عدالت بی‌تو نیست

بی‌تو فرق عدل را شق می‌کنند
غصب حق ما به ناحق می‌کنند

بی‌تو سلمان باغ بی‌بر می‌شود
بی‌تو صحرا بی‌ابوذر می‌شود

بی‌تو می‌بندد شقاوت آب را
غرق در خون می‌کند محراب را

با تنی از تیر و خنجر چاک چاک
می‌چکد خون حسینت روی خاک

اهل‌بیت گریه و سوزیم ما
خیمه‌های نینوا دوزیم ما

فقه این مذهب درخت خاک ماست
فهم این دین مرتع ادارک ماست

ما ز جسم دین خود جان ساختیم
روی مذهب باغ عرفان ساختیم

این فدک در آب و خاک و بذر ماست
این توسل در تمام نذر ماست

زین ولایت هرکه باغی می‌خرد
در دل او نام زهرا می‌برد

روی رود روح پل داریم ما
چارده معصوم گل داریم ما

چارده آئینه عاری زرنگ
یک بهار از چارده معصوم رنگ

پنج تن، مثل ستون در دین ماست
چارده آئینه در آئین ماست

چارده آینه پاک و صیقلی
یازده آیینه از نسل علی

باغبان این زمین پیغمبرست
منبع این آب حوض کوثرست

حوض کوثر چیست اشک فاطمه
ابر می‌گرید ز رشک فاطمه

اشک زهرا حوض کوثر می‌شود
ساقی این اشک حیدر می‌شود

ناز آن اشکی که زهرا باورست
وای بر چشمی که بی‌زهرا ترست

هرکه یک شبنم بگرید در غمش
آب می‌نوشد زمین از زمزمش

هر کجا سبزیست نام فاطمه‌ست
این سیادت از مقام فاطمه‌ست

دامن زهرا بهار نینواست
لاله، خون پرورده‌ای از این هواست

به به از پیوند یاس و نسترن
هم حسین اینجا شکوفد هم حسن

اشک زهرا چیست روح یاسمین
یک شراب ناب از زیتون و تین

فهم این نازک خیالی مشکل‌ست
قلب زهرا را محمد در دل‌ست

کیست نورچشم احمد؟ فاطمه
کیست تانیث محمد؟ فاطمه

همچنانکه لاله از صحرا تپید
مصطفی از سینه‌ی زهرا تپید

پس بهار سبز برهان فاطمه‌ست
پس نزول‌آباد قرآن فاطمه‌ست

آن شب قدری که روح آمد فرود
جز به قلب نازک زهرا نبود...



چهره ی آفتاب

سید محمد مهدی شفیعی

دلش از غصه خون شده ست اما، خنده ای گرم و با نمک دارد

گـل این قصه گرچه پـژمرده ست، در سرش فکر شاپـرک دارد

خورده گلبـرگ او نشان خزان، غنـچه اش بی گناه خشکیده

از اهـالی کـوچه بـاغ فقـط خبـر از قـصه قـاصدک دارد

زد شبیخون به آسمان طوفان هر ستاره به گوشه ای افتاد

و از آن شب به جرم یاری مـاه چهره ی آفـتاب لک دارد

او که لبـریـز آتـش و نـور است چکه چکه به خاک میریزد

آه خورشید قصه مان با شمع چقَدَر وجه مشترک دارد

سیـنه اش از غـروب میـسوزد آفتاب بهـاری این دشت

وقـت رفتن رسیده و انـگار زخـم پایـیـز نم نمک دارد....

بیصدا رفت یک شب از خانه، مهملش بود شانه ی مهتاب

و از آن شب هنوز شهر نبی به لب از غصه نی لبک دارد

...........

محتشم در کنار شعرم نیست، شرح این قصه کار شعرم نیست

سینه ی زخم خورده ی تاریخ خبر از قصه ی فدک دارد....!



قصه پهلوی تو

قاسم صرافان

وای از این بازی که تو با صبر «حیدر» می‌کنی
چشم بر هم می‌نهد، چادر که بر سر می‌کنی

آه ای «اَمّن یُجیبِ» دختران بی پناه
«زینب»ت را پس چرا اینگونه «مضطر» می‌کنی

با توام در! با تو تا دیوارها هم بشنوند
عشقِ «یاسین» است این یاسی که پرپر می‌کنی

قصه‌ی پهلوی تو بغض خدا را هم شکست
اشک او را شبنم آیات کوثر می‌کنی

بازوانی را که این شلاق‌ها بوسیده‌اند
جای لب‌های «محمد»(ص) بود، باور می‌کنی؟

با عبورت آخرین بار است از بوی بهشت
کوچه‌های شهر غمگین را معطر می‌کنی

بی حرم می‌مانی و از حسرت گلدسته‌هات
در مدینه خون به قلب هر کبوتر می‌کنی

نیمه‌شب مثل نسیم از کوچه‌ها رد می‌شوی
شاعران مست را بی‌تابِ مادر می‌کنی

مثل آنروزی که پیشاپیش مردم می‌رسی
با نگاهی این غزل را هم تو محشر می‌کنی



بانوی اشک

قاسم صرافان

مائیم، ما، دو آینه‌ی روبروی هم
تابانده‌اند صورت ما را به سوی هم

تا خیره می‌شویم به هم با نگاهمان
وا می‌کنیم پنجره‌ها را به روی هم

من مردِ روزِ رزم و تو بانوی اشک شب
نوشیده‌ایم سر خدا از سبوی هم

سر خم نمی‌کنیم مگر پیش پای عشق
عالم نمی‌دهیم به یک تار موی هم

قرآن، نزول قدر تو؛ ایمان، قبول من
«یا ایها الذینِ» هم و «امنوا» ی هم

دریا ندیده است، نمی‌فهمد این کویر،
ما غرق می‌شویم چرا در وضوی هم؟

قهر است شهر با من و تو، مثل نی ببین
پیچیده بغض غربتمان در گلوی هم

آنها به فکر هیزم خشکند پشت در
ما خیره در نگاه تر و چاره جوی هم

نه دستِ بسته‌ام و نه بازوی خسته‌ات
طاقت نداشتند بیایند سوی هم

پروانه‌ها خوشند، اگر چه در آتشند
پر می‌کشند در دلشان آرزوی هم


یک روز ما دوباره شبیه دو آینه
می‌ایستیم رو به خدا روبروی هم



وصیت آخر

وحید قاسمی

دم آخر وصیتی دارم
ای علی جان به خاطرت بسپار
نیمه شبها حسین دلبندم
با لب تشنه می شود بیدار
بار سنگین این وصیت را
از سر شانه ها ی من بردار
قبل خوابیدنش عزیز دلم
ظرف آبی برای او بگذار
گریه کردم ز غربتش دیشب
تا سحر سوختم برای حسین
با همین دست ناتوان امروز
پیرهن دوختم برای حسین
کفنش را به زینبم دادم
حرف های نگفته را گفتم
چند ساعت برای دختر خود
فقط از رنج کربلا گفتم
گفتمش میوه دلم زینب
کربلا باش یار و یاور او
ظهر روز دهم به نیت من
بوسه ای زن به زیر حنجر او
وقت افتادنش به روی زمین
چشم خود را ببند مثل خدا
صبر کن دختر عقیله ی من
قهرمان بزرگ کرببلا



مادر پدر...

مرتضی امیری اسفندقه

هرکس هرآنچه دیده اگر هرکجا تویی
یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی

بر تو خدا تجلی هروزه می کند
آیینه ی تمام نمای خدا تویی

نام تو تولد توحید روشنی است
ای مادر پدر غرض از روشنا تویی

چیزی ندیده ام که تو در آن نبوده ایی
تا چشم کار کرد ای آشنا تویی

نسل ولایت از تو نشسته چنین به بار
سرچشمه فقاهت آل عبا تویی

غیر از علی نبود کسی هم تراز تو
غیر از علی ندید کسی تا کجا تویی

تو با علی و با تو علی نور واحدید
نقش علی لست در دل آیینه یا تویی

شوق شریف رابطه های زلال وحی
روح الامین روشن غار حرا تویی

ایمان خلاصه در تو و مهر تو می شود
مکه تویی مدینه تویی کربلا تویی

پیچیده در سراسر هستی ندای تو
تنها صدا بماند اگر آن صدا تویی

گفتم تو ای بزرگ خطای مرا ببخش
لطفت نمی گذاشت بگویم شما تویی

باری کجاست بقعه ی سبز ضریح تو
بر ما بتاب روشنی چشم ما تویی



پلک نگاه

کاظم رستمی

صبح، می بارد نیلی از پلک نگاه

می‌‌نوازد نرم، سرمای پگاه

دست آرام نسیم از موی مه

ترد، می‌موید به گلبرگ گیاه

از نیام نای حق هو می‌کشد

یا کریم مانده در شولای آه

ابر بغض آمد بهارم غم گرفت

غربت تاریخ می‌بارد به چاه

زهر صبری در گلویی گر گرفت

دل دل تصویر می‌رامد به راه

شرم شعر از وصف ماه خون چکان

می‌زند در ذهن بیدل نبض آه

آهی از تصویر قمری خون گرفت

رنگ نیلوفر گرفت آهنگ ماه

کیف اصبحتِ دلیل خلق نور؟

رنگ رو بر سر دل باشد گواه...

آه یادت رفت شعر نو بهار

غنچه سرخ شقایق‌ها سیاه

عیش مردم را منقص کرده‌ای

غم اگر داری که دارد این گناه؟

قصه کوته می‌شود چندی دگر

عیشتان دائم شود زین گاه گاه

می‌پرد قمری، بسان سینه سرخ

می‌برد او را سلیمان، شامگاه

خط خون و صبر سابیدن به زخم

تا طلوع عصر شاه کم سپاه

*****

خط سرخ امروز هم خط غم است

جام زهر و فتنه... لؤلؤ، قتلگاه

حیدر ای هوی یتیمان فدک

ای ولی مطلق ای تنها پناه

ذوالفقارت سایه بر بحرین کن

شیعه جز دستت ندارد تکیه گاه

آن یدالله اجابت کن قنوت

گو بیاید وتر دین حق ز چاه

رایت دین محمد بر شود

یا اله آمین و یا الله آه
 



داغ جگر

حسین رستمی

لاله وار از محنت داغ جگر فهمیدم
تازه در معرکه معنای سپر فهمیدم

خبر سوختن عود تماشایی نیست
قبل از آنی که بیایم دم در فهمیدم

علت خم شدنت کوتهی جارو نیست
تا که یک دست گرفتی به کمر فهمیدم

وقت برداشتن شانه کمی شک کردم
ولی آن لحظه که افتاد دگر فهمیدم...

زحمت اینقدر مکش تا که بگویی چه شده است
از همان «فضه بیا» داغ پسر فهمیدم

با صدایی که در این خانه رسید از کوچه
قبل از آنی که بیایم دم در فهمیدم



خدا رحم کند...

یاسر مسافر

شهر آبستن غم هاست خدا رحم کند
شهر این بار چه غوغاست خدارحم کند

بوی دود است که پیچیده ، کجا میسوزد ؟
نکند خانه ی مولاست خدا رحم کند

همه ی شهر به این سمت سرازیر شدند
در میان کوچه دعواست خدا رحم کند

هیزم آورده که اتش بزنند این در را
پشت در حضرت زهراست خدا رحم کند

همه جمعند و موافق که علی را ببرند
و علی یکه و تنهاست خدا رحم کند

بین این قوم که از بغض  لبالب هستند
قنفذ و مغیره پیداست خدا رحم کند

مادر افتاد و پسر رفت زدست ، درد این است
چشم زینب به تماشاست  خدا رحم کند

مو پریشان کند و دست به نفرین ببرد
در زمین زلزله برپاست خدا رحم کند

ماجرا کاش همان روز به آخر می شد
تاز آغاز بلاهاست خدا رحم کند

غزلم سوخت  دلم سوخت  دل آقا سوخت
روضه ی ام ابیهاست خدا رحم کند ....



همت پرها

علی اکبر لطیفیان

حقا که حقی و به نظرها نیاز نیست
حق را به شاید و به اگرها نیاز نیست

تو کعبه ای ، طواف تو پس گردن من است
پروانه را به گرد حجرها نیاز نیست

بی بال هم اگر بشوم باز می پرم
جبریل را به همت پرها نیاز نیست

حرف و حدیث پشت سرت را محل نده
توحید زاده را به خبرها نیاز نیست

گیرم کسی به یاری ات امروز پا نشد
تا هست فاطمه به دگرها نیاز نیست

من باشم و نباشم ، فرقی نمی کند
تا آفتاب هست ، قمرها نیاز نیست

یا اینکه من فدای تو یا اینکه هیچکس
وقتی سرم که هست به سرها نیاز نیست

حرف سپر فروختنت را وسط مکش
دستم که هست حرف سپرها نیاز نیست

محسن که جای خود حسنینم فدای تو
وقتی تو بی کسی به پسرها نیاز نیست

طاقت بیار ، دست تو را باز می کنم
گیسو که هست آه جگرها نیاز نیست

دیوار هم برای اذیت شدن بس است
دیگر فشار دادن درها نیاز نیست



باران التماس

احسان محمودپور

در انعکاس خاطره تکثیر می‌شود
این ماجرا چه زود فراگیر می‌شود

این شعر در شعاع شما می‌کند ظهور
پیوند نور و آینه تقریر می‌شود

آیینه را حضور شما آب می‌کند
نه! بلکه آب و آینه تبخیر می‌شود

آری! تمام فلسفه‌ی خلقت بشر
دارد در این معاشقه تعبیر می‌شود:

بیمار... نذر... روزه... افطار و ناگهان
باران التماس سرازیر می‌شود

انفاق می‌کنید و خدا فخر می‌کند
تأویل «هل أتی»ست که تعبیر می‌شود

از آب زنده است هر آن‌چه که زنده است
این‌گونه راه فیض تو تکثیر می‌شود

این‌که حیات واقعی وابسته‌ی شماست
معنای کوثر است که تفسیر می‌شود

بانو! شنیده‌ام که صفات جمال‌تان
با واژه‌ای چو «حوریه» تصویر می‌شود

یعنی اگر غلط نکنم تازیانه‌ها
آثارشان معادل شمشیر می‌شود

با این حساب هیچ تعجب نمی‌کنم
از این‌که طفل ناز شما پیر می‌شود

هر روز ما برای شما گریه می‌کنیم
تا انتهای کرب‌وبلا گریه می‌کنیم



سوره کوثر...

مجید تال

قرآن گشودم آیه ی محشر بیاورم
میخواستم که سوره ی کوثر بیاورم
من کیستم زفاطمه(س) سر در بیاورم
باید کسی شبیه پیمبر بیاورم
هنگام وصفت عقل  مرا ترک می کند
معراج رفته شان تو را درک میکند
 
با نور تو زمین شرف آسمان گرفت
چل روز مصطفی(ص) ثمری بی کران گرفت
پابر زمین گذاشتی و خاک جان گرفت
تا آمدم بگویم زهرا(س) زبان گرفت
گفتم که رخصتی بده بهتر بخوانمت
مهرت اجازه داد که مادر بخوانمت

مادر سلام، گوشه ی چشمی به ما کنید
مادر سلام، درد مرا هم دواکنید
با این امید در زده ام تا که وا کنید
لطفی به این اسیر یتیم گدا کنید
حالا اگر چه چادر تو وصله دار هست
من سائلم همیشه برایم انار هست

یا آیه آیه آیه ی خود(( هل اتی)) کنی
یا از کرم لباس عروسی عطا کنی
چادر امانتی بدهی تا چها کنی
یک قوم را به نور خدا آشنا کنی
دنیا تو را نخواست که اینقدر زشت شد
خاکی که زیر پای تو آمد بهشت شد

دنیا تمام ظلمت و تو ماورای نور
با تو کم است فاصله تا انتهای نور
همسایه ات اگر که شده آشنای نور
این بوده است از برکات دعای نور
در آسمان نور چه بدری ،شبیه توست
در سال یک شب است که قدری شبیه توست

در خانه عطر سیب تو از بس جمیل بود
یادآور بهشت خدای جلیل بود
سرچشمه ی وضوی تو از سلسبیل بود
جاروی خانه ی تو پر جبرئیل بود
دنیا به پای مهر تو از شرم آب شد
آبی که گشت مهرییه ی تو گلاب شد

آنکه تورا به جمله ی ((لولاک)) می شناخت
درک تورا فراتر از ادراک می شناخت
پرواز را چه کس بجز افلاک می شناخت
بانوی آب را پدر خاک می شناخت...
نام پدر همیشه به دنبال مادر است
خیر العمل محبت زهرا(س) و حیدر(ع) است



صفحه هجده

محمد ناصری

به چشمها همه زنجیر خواب می بستند
جماعتی که به چهره نقاب می بستند

رسید صفحه ی هجده کسی نمی فهمید
و آن جماعت نادان کتاب می بستند

چقدر داد سلام و تمام مردم شهر
چه بی حیا همه لب از جواب می بستند

شبیه ابر سیاه بدون بارانی
به کوچه راه روی آفتاب می بستند

چه دستهای پلیدی چقدر بی انصاف
به دور صورت حوریه قاب می بستند

دو نانجیب حرامی به چیش چشم علی
به جشن کشتن زهرا خضاب می بستند

....

گذشت کوچه و قومی که کشت زهرا را
به دشت کرب و بلا راه آب می بستند



شراره های آتش

سیدرضا موسوی ولا

سنگین تـــــر از همیشه غمــی روی سینه ام
خـــیلی دلـم برای دو خـــــط روضــــه لَـــک زده

انــــگار وقـــت روضــــــه مـــــادر رســیده بـــــاز
دردی که زخــــــم هـای دلـــــم را نمـــــک زده

حـــالا رســــیده لحــــظه در هـــــم شکـستن
بُغضی که در گـــلوی مـن اسـت و تــــرک زده

در روزهــــای سخــت همین فــــاطمیه است
شاید خــــدا دو چشم مـــرا هـــم محک زده

از آن شبی که سوخت دَرِ خانه ؛ شعله اش
آتش بـــه فـــرش و عرش و زمین و فلک زده

آتـــش شـــراره های خــــودش را کـــــنار در
بــر بــــال زخــــم خــــورده آن شاپــــرک زده

بـــــانوی آسمانـــــی این خــــــاک را ؛ عدو
آخر چرا خدا ؟ به چه جـــــرمی کـتک زده ؟

طــومار  رنـــج نــــامـــــه زهـــــراست از ازل
داغـــی عجــیب بر دل انـــس و مــــلک زده



بریز آب روان

شعر معروف و قدیمی پیرغلام آستان آل الله حاج غلامرضا سازگار

بریز آب روان اسما، ولی آهسته آهسته

به جسم اطهر زهرا ولی آهسته آهسته

بریز آب روان تا من، بشویم مخفی از دشمن

تنش از زیر پیراهن، ولی آهسته آهسته

ببین بشکسته پهلویش، سیه گردیده بازویش

تو خود ریز آب بر رویش، ولی آهسته آهسته

همه خواب و علی بیدار، سرش بنهاده بر دیوار

بگرید از فراق یار، ولی آهسته آهسته

حسن ای نورچشمانم حسین ای راحت جانم

بنالید ای عزیزانم، ولی آهسته آهسته

بیا ای دخترم زینب به پیش مادرت امشب

بخوان او را به تاب و تب، ولی آهسته آهسته

روم شب ها سراغ او، به قبر بی چراغ او

کنم زاری ز داغ او، ولی آهسته آهسته



روح آفتاب

رحمان نوازنی

ای روح آفتاب چرا پا نمی شوی

بانوی بوتراب چرا پا نمی شوی

پهلوی من هم از خبر رفتنت شکست

رکنم شده خراب چرا پا نمی شوی

با قطره قطره اشک سلامت نموده ام

زهرا بده جواب چرا پا نمی شوی

خورشید لطمه دیده حیدر بلند شو

بر جمع ما بتاب چرا پا نمی شوی

رفتی و روی صورت خود را کشیده ای

ای مادر حجاب چرا پا نمی شوی

بی تو تمام ثانیه ها دق نموده اند

رفته زمان بر آب چرا پا نمی شوی

روی کبود تو به نگاهم اشاره کرد

مردم از این خطاب چرا نمی شوی

می میرد از تنفس دلگیر کوچه ها

این غنچه های ناب چرا پا نمی شوی


یک سپر...

علی اکبر لطیفیان

زهراست ، یادگاری نور خدای من
خورشید صبح و ظهر و غروبِ سرای من

پرواز می کنیم از این خانه تا خدا
من با دعای فاطمه او با دعای من

ما نور واحدیم ، نه فرقی نمی کند
من جای او بتابم و یا او به جای من

مست تجلیات خداوندی همیم
من با خدای اویم و او با خدای من

یک طور حرف می زند انگار بوده است
در ابتدای خلقت و در ابتدای من

دنیا! تمام آنچه که داری برای تو
یک تار موی خاکی زهرا برای من

کار ی که کرد فاطمه کار امام بود
زهراست پس علی من و مرتضای من

ما یک سپر برای جهازش فروختیم
چیزی نبود تا که بمیرد به پای من

هر شب دلم به گفتن یک فاطمه خوش است
از من مگیر دلخوشی ام را خدای من


آلاله

علی اکبر لطیفیان

وقتی سرت را روی بالش می گذاری
آنقدر میترسم که دیگر بر نداری

تو آفتاب روشنی در خانه ی ما
تو آفتاب روشنی هر چند تاری

فردا کنار سفره با هم می نشینیم
امروز را مادر اگر طاقت بیاری

تو آنچنان فرقی نکدی غیر از این که
آیینه بودی شدی آیینه کاری

آلاله می کاری و باران می رسانی
چه بستر پر لاله ای ؟ چه کشت و کاری

آنقدر تمرین می کنی با دستهایت
تا شانه را یک مرتبه بالا بیاری

بگذار گیسویم به حال خویش باشد
اصلا بیا و فرض کن دختر نداری ...


لیلة القدر

سید محمد جواد شرافت

 

ای شکوهت فراتر از باور          ای مقام ات فرا تر از ادراک

وصف تو درک لیله القدر است   فهم ما از تبار «ما ادراک»

 

کوثری،‌‌بی کرانه دریایی         ما و ظرف حقیر این کلمات

باید از تو نوشت با آیات         باید از تو سرود با صلوات

 

آیه در آیه وصف تو جار یست            «فتلقی...»، «مباهله»، «کوثر»

در دل «انما یرید الله...»      در «فصل لربک وانحر»

 

از بهشت آمدی به هیئت نور           عطر سیبت وزید در هستی

تو گلِ ... نه، تو نوبهارِ... نه              تو بهشت دل پدر هستی

 

پدر و مادرم فدای شما          مادری کرده ای برای پدر

چشم بد دور، چشم شیطان کور        دست تو بود و بوسه های پدر

 

از بهشت آمدی و روشن شد                    سرنوشت دل علی با تو

بی تو کم بود در تمام جهان             نیمه ی دیگرش ولی با تو...

 

وصف ذات تو و صفات علی              وصف آیینه است و آیینه

غربت و خنده ی تو و دل او              قصه ی گرد و دست و آیینه

 

خانه می شد بهشتی از احساس              با گل افشانیِ بهاریِ تو

عاطفه با تمام دل می زد                بوسه بر دست خانه داری تو

 

خانه از زرق و برق خالی بود            از صفا عاشقی محبت پر

داشتی ای کلید دار بهشت            پینه بر دست، وصله بر چادر

 

از بهشت آمدی و آوردی       یازده سوره ی بهشتی را

مصحفِ سر نوشت خود دیدیم          سوره هایی که می نوشتی را

 

نسل تو نوحِ با شکوهِ نجات              نسل تو خضرِ آسمانیِ راه

جلوه ای از دم تو را دیدیم                در مسیحی به نام روح الله

 

روز مادر شده دلم با شوق              پر زده در هوای تو مادر

منم و وسعت بهشت خدا               منم و خاک پای تو مادر

 

آرزو دارم این که بنشینم       لحظه ای در جوار تو اما...

آرزو دارم این که بگذارم         شاخه گل بر مزار تو اما...

 

آه در حسرت زیارت تو                    دل ما آشنای دلتنگی است

حرم دختر کریمه ی تو             شاهد لحظه های دلتنگی است

 

روز مادر شده به محضر تو               آمدم پا به پای این کلمات

هدیه ی من برای تو اشک است       هدیه ی من برای تو صلوات


اذا زلزلت

سید حمیدرضا برقعی

همین که دست قلم در دوات می لرزد

به یاد مهر تو چشم فرات می لرزد

نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت

اگر اشاره کنی کائنات می لرزد

«هزار نکتهء باریک تر ز مو اینجاست»

بدون عشق تو بی شک صراط می لرزد

مگر که خار به چشمان خضر خود دیدی

که در نگاه تو آب حیات می لرزد

تو را به کوثرو تطهیر و نور گریه مکن

که آیه آیه تن محکمات می لرزد

کنون نهاده علی سر،به روی شانهء در

و روی گونهء او خاطرات می لرزد

             .............

غزل تمام نشد،چند کوچه بالاتر

میان مشک سواری فرات می لرزد

سپس سوار می افتد ،تو می رسی از راه

که روضه خوان شوی اما صدات می لرزد

وعصر جمعه کنار ضریح روی لبم

به جای شعر دعای سمات می لرزد ...



زخم های سوخته

حسن لطفی

گویا دعای نیمه شبم بی اثر شده
یعنی که خون پهلوی تو بیشتر شده

دیگر نماز مادر من بی قنوت شد
دیگر شب بلند علی بی سحر شده

از صبح ، زخم سینه امانت بریده بود
حالا بلای جان تو درد کمر شده

از زخم های سوخته رنگی که دیده ام
فهمیده ام چه با بدنت پشت در شده

اینبار هم که پاشدی از روی بسترت
خوردی زمین و پیرهنت سرخ تر شده

وقت نفس زدن چقدر زجر می کشی
این دنده­­ ی شکسته عجب دردسر شده



رویای وصل...

مهدی رحیمی

هرکس که مد نام تورا بیشتر کشید
از کوثرزلال تو لاجرعه سر کشید

پرواز داشت درقفس بال یاکریم
یافاطمه شنید وبه افلاک پرکشید

چشمان ابر را به تماشات خیس کرد
گیسوی باد راپی تو دربه در کشید

نور تورا ستاره ی زهرا کشیدوبعد
خورشید را گدای همین رهگذر کشید

یک سو ملک که درحرمت پابرهنه شد
یک سو علی که پاشنه ی کفش "ور"کشید

شان نزول سوره ی کوثر سه آیه شد
قنداقه ی تورا چو پیمبر به بر کشید

در گوش راست اشهدان محمدا
ذکر علی ولی ست به گوش دگر کشید

از روز اول آمده در پشت در علی
رویای وصل فاطمه ۹سال اگرکشید

۹ سال بعد،فاطمه نزد علی نشست
مردی حسود نقشه ای از خیر وشر کشید

یک کوچه فرض کرد که با اینکه تنگ بود
آتش به دست،در وسطش "چل نفر"کشید

درذهن خویش نقش لگد را به باد داد
در ذهن باد  طرح دری شعله ور کشید

"ازدر درامدی و"در از پشت بسته شد
"محسن"به جسم خویش برایت سپر کشید

هرچه تلاش بیشتری کرد بی گمان
دیوار،جسم فاطمه رابیشتر کشید

کوثر سه آیه داشت که دیوار سنگدل
بارسم کوفی وخط میخی به در کشید



سومین آیه ی کوثر

قاسم صرافان

آرامش زیبای دو دریاست نگاهش

این دختر آرام و صبوری که رسیده

از شوق، علی سفره به اندازه یک شهر

انداخت، به شکرانه‌ی نوری که رسیده


کاشانه‌ی اهل دل و میخانه‌ی هستی

دنیا و سماوات و عوالم همه روشن

عطر خوش او پر شده در شهر مدینه

به به چه گلی! چشم و دلت فاطمه! روشن


لبخند نشسته به لب حضرت ساقی 

مرضیه دلش وا شده از دیدن دختر

تا آمده لبریز شده چشمه‌ی تسنیم

کامل شده با آیه‌ی او سوره‌ی کوثر


بی تاب شدی، دختر مهتاب رخ عشق!

بارانی اشک است چرا صورت ماهت؟

گریانی و پیش کسی آرام نداری

دنبال کدام آیت حق است نگاهت؟


باران بهاری شده‌ای دختر حیدر!

زهرا چه کند گریه‌ی تو بند بیاید

باید که بگویند کنار تو حسینت

تا شاد شوی، با گل و لبخند بیاید


همسایه ندیده‌به خدا سایه‌ای از تو

تمثیل حیایی تو و تندیس وقاری

پیداست ولی دختر سردار حنینی

از شور کلام و دل شیری که تو داری


شعر شب میلاد تو هم پر شده از اشک

بانو! چه کنم روی دلم سوی فرات است

جز اشک چه گویم که همه هستی عالم

عشق تو، حسین تو، قتیل العبرات است


اینقدر نریز اشک، صبوری کن و بگذار

هر قطره‌ی این اشک برای تو بماند

وقتی شب باریدن اشک است که مادر

در گوش تو لالایی پرواز بخواند


یک روز بیاید که پدر را تو ببینی

با چشم پر از اشک در آن غسل شبانه

با چادر خاکی برود مادر و فردا

با چادر کوچک بشوی خانم خانه


یک روز بیاید که تو باشی و بیفتد

آن سایه‌ی سر، بی سر و بی سایه به صحرا

ناموس خدا باشی و بر ناقه‌ی عریان

بنشینی و یک شهر بیاید به تماشا



شعله فتنه

یوسف رحیمی

بابا چه بی وفا شده دنیای بعد تو
من ماندم و مصائب عظمای بعد تو

چشم انتظار رفتن تو بود امتت
شعله کشید فتنه ز فردای بعد تو

داغت برای فاطمه سنگین تمام شد
پشت مرا شکسته قضایای بعد تو

اصحاب تو چه زود به ما پشت پا زدند
آری گواه فاطمه شبهای بعد تو

دارد به قتل حجت حق حکم می کند
اجماع این سقیفه و فتوای بعد تو

در کوچه ها ادا شده اجر رسالتت
یعنی شکست حرمت مولای بعد تو

در تنگنای این در و دیوار عاقبت
از دست رفت ام ابیهای بعد تو

آتش ، هجوم ، کوچه ، قباله ، فدک ! ببین
چیزی نمانده از تن زهرای بعد تو

قنفذ معاف می شود از مالیات ها !
سیلی به دخترت شده سرمایه بعد تو

دیگر ببر مرا که زمانش رسیده است
نه ! نیست جای فاطمه دنیای بعد تو


اشک عزا

یوسف رحیمی

حرفی نداشت چشم ترم جز رثای تو
جاریست بین هر غزلم رد پای تو

هر سال فاطمیه دلم شور می زند
در کوچه های غربت و اشک و عزای تو

بگذار ما به جای تو خون گریه می کنیم
دیگر توان گریه نمانده برای تو

دیدم چقدر قلب تو بی صبر می شود
با شکوه های بی کسی مرتضای تو:

اینقدر رو گرفتنت از من برای چیست
حالا دگر غریبه شده آشنای تو

از گریه ی شبانه و نجوای کودکان
باید به گوش من برسد ماجرای تو

بانو کمی به حال حسینت نظاره کن
حرفی بزن که دق نکند مجتبای تو

حالا ببین که روضه گرفتند کودکان
در پشت درب خانه برای شفای تو

برخیز و با نگاه ترت یا علی بگو
جان می دهد به قلب شکسته صدای تو

دیدم تو را که آرزوی مرگ می کنی
بانو بس است!  کشته علی را دعای تو

همناله با وصیت تو ضجّه می زنم
با روضه های بی کفن کربلای تو



دود بود و...

حسن لطفی

دود بود و دود بود و دود بود
گل میان آتش نمرود بود
شعله می پیچید بر گرد بهار
خون دل می خورد تیغ ذوالفقار
یک طرف گلبرگ اما بی سپر
یک طرف دیوار بود و میخ در
میخ یاد صحبت جبریل بود
شاهد هر رخصت جبریل بود
قلب آهن را محبت نرم کرد
میخ از چشمان زینب شرم کرد
شعله تا از داغ غربت سرخ شد
میخ کم کم از خجالت سرخ شد
گفت با در رحم کن سویش مرو
غنچه دارد، سوی پهلویش مرو
حمله طوفان سوی دود شمع کرد
هرچه قوت داشت دشمن جمع کرد
روز، رنگ تیره ی شب را گرفت
مجتبی چشمان زینب را گرفت
پای لیلی چشم مجنون می گریست
میخ بر سر می زد و خون می گریست
جوی خون نه تا به مسجد رود بود
دود بود ودود بود و دود بود



جلوه سه باره

سید علی رکن الدین

این هجمه ها نمی بردم از قرار خویش
هرگز دمی شکسته ندیدم وقار خویش

بار بلا و باد مخالف اگر زند
از کف نمی دهم به خدا اختیار خویش

کاری به کس ندارم و ذکرم فقط علیست
مشغول خویش هستم و سرگرم کار خویش

در چشم های تو به جز از خود ندیده ام
عمری بود که گشته ام آئینه دار خویش

چون من کسی تمامیت اش صرف تو نشد
خرج تو کرده ام همه ی اعتبار خویش

با اینکه گوشواره ام افتاد روی خاک
اما نکاستم ز تراز و عیار خویش

این روز ها به روسری ام میکنم طلوع
حائل زدم به جلوه ی *روزی سه بار* خویش

جهریه شد نماز شب استخوان من!
هنگام خواب میشنوم انکسار خویش

پیراهن سپید من از باغ رد شده
لاله گرفته پیرهنم در بهار خویش

با هر نفس تمام تنم زار می زند
خو کرده ام به دردسر اشکبار خویش


کوچه و کربلا

علی اکبر لطیفیان

شعله در شعله دل کوچه پر از غم می شد
کوچه در آتش و خون داشت جهنم می شد

"باید آتش بزنم باغ و بهار و گل را...."
روضه مکشوف تر از آن چه شنیدم می شد

بین دیوار و در انگار زنی جان می داد
جان به لب از غم او عالم و آدم می شد

لااقل کاش دل ابر برایش می سوخت
بلکه از آتش پیراهن او کم می شد

زن در این برزخ پر زخم چه رنجی دیده است؟
بیست سالش نشده داشت قدش خم می شد

تا زمین خورد صدا کرد "علی چیزی نیست"
شیشه ای بود که صد قسمت مبهم می شد

آن طرف مرد سکوتش چقدر فریاد است
روضه جان سوز تر از غربت او هم می شد؟

"میخ کوتاه بیا همسرم از پا افتاد
میخ هر لحظه در این عزم مصمم می شد

غنچه دارد گل من تیغ نزن بی انصاف
حیف،بابا شدنم داشت مسلم می شد"

ناگهان چشم قلم تار شد و بعد از آن
کربلا بود که در ذهن مجسم می شد

کوچه در هیأت گودال در آمد آن گاه....
بارش نیزه و شمشیر دمادم می شد

اشک خواهر وسط هلهله طوفانی بود
اشک و لبخند در این فاجعه توأم می شد

سیبِ سرخی به سر شاخه ی نیزه گل کرد
داشت اوضاع جهان یکسره درهم می شد

که قلم از نفس افتاد،نگاهش خون شد
دفتر شعر پر از واژه ی شبنم می شد

کاش همراه غزل محفل اشکی هم بود
روضه خوان، مقتل خونین مقرم می شد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد